مقدمه: حالا کره ی جغرافیای من داره می چرخه.اینبار مقصدش کجاست؟!شاید ایران خودمون باشه،ولی نه!چون هنوز زمانش فرا ترسیده.اون دختری که دنبالش می گردیم حالا تو ابن کرۀ خاکی و در این زمان خاص،در سرزمینی زندگی میکنه که هلند نام گرفته و اینکه چطور سرنوشتش بر خلاف اون چیزی که فکر می کنه به ایران پیوند می خوره،خودش حکایت به ظاهر دور ار ذهنی داره ولی من باورش کردم.چون عقیده دارم،در حالیکه ما حتی نمی تونیم کلمه واقعیت رو درست معنا کنیم،پس چطور می تونیم هر چیز دور ار ذهنی رو غیر واقعی بدانیم.با این حال دوست دارم قبل از اینکه این کتابو بخونین،بدونین که اصلا اصراری ندارم تا نوشته هامو تمام وکمال بپذیرین.و مثل همیشه باور داشتن و نداشتن این داستان رو هم به خودتون واگذار می کنم. ف.ا. فصل اول میلادی۲۰۰۲ آمستردام،هلند-سال پریا از گالری بیرون امد و در حایکه کوله اش را روی دوش می انداخت نفس عمیقی می کشید و هوای لطیف اواخر ماه اوریل را داخل ریه هایش فرو داد.به راستی شهرامستردام یکی از زیباترین فصل های سال را پشت سر می گذاشت. پسری که یک سروگردن از او بلندتر بود پشت سرش از گالری بیرون امد و پریا را به جلو راند: -خانوم جلوی راه دیگرون رو نگیر! پریا به او نگریست و به رویش لبخند زد.حالا هر دو کنار هم روی لبۀ جدول خیابان نشسته بودند و اسکیتهایشان را به پا می بستند.پریا به حرف در امد و گفت: ۳ -دیدی چه جای قشنگی اورده بودمت!هیچ وقت تابلوهای رنگ روغن به این زیبایی دیده بودی؟همشون شاهکار بود،به خصوص اون بچه گدا! اونقدر طبیعی کشیده شده بود که ادم فکر میکرد واقعا اشکاش داره از تابلو بیرون میریزه…. سپس رو به پسر افزود: -تونی یعنی میشه منم یه روز بتونم یه نقاشی تاثیر گذار بکشم؟ -بس کن دختر،به نظر من همش یه مشت اشغال بود که فقط به درد سوزوندن می خورد.این فکرای هنریتو بنداز دور.من که اینبار ترجیح میدم یه مسابقه مشت زنی برم تا یه جای خسته کننده ای مثل اینجا. پریا که از پوشیدن اسکیتها فارغ شده بود ست به کمر و با عصبانیت به پسر مو قرمز نگریست و فکر کرد او گاهی بیش از حد غیر قابل تحمل میشود. تونی یک پسر هلندی تبار بود که با هم در یک دبیرستان درس خوانده بودند و بعد از انکه پی بردند علاوه بر همکلاسی،همسایۀ دیوار به دیوار نیز هستند،رابطه ی صمیمانه بینشان برقرار شده بود و هنوز هم بعد از اتمام درسشان به ان دوستی پرفراز و نشیب ادامه می دادند.تونی هم اسکیت هایش را پوشید و بدون انکه متوجه عصبانیت پریا شود،در کنارش در پیاده رو شروع به سر خوردن کرد و ادامه داد: -یه نقاش لاغر مردنی به چه دردی میخوره؟خوبه ائم ورزشکار باشه با این هوا عضله روی بازوهاش. رو به پریا نشان داد:»این هوا عضله رو«و با دست -غیر از اون باید یه قد دو متری هم داشن تا مثل هرکول بشه.اخه این هرکول عشق منه!اگه مث اون بشی اونوقت یه مشت تو صورت طرف بزنی،عین همون تابلوهایی که دیدیم به دیوار می چسبه.تازه اشکاش هم وقعی تر در میاد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.پریا که حسابی کفری شده بود بالاخره جوابش را داد: -اصلا تقصیر منه که توی بی مغز رو همراهم اوردم باید می دونستم که یه پسر موقرمز و بی کله ای مث تو هیچ وقت نمی تونه فکرای ۴ قشنگ و لطیف داشته بباشه. -هرکول،مشت زنی،واقعا که!! -پریا می دونی مشکل تو جیه؟همیشه فکر می کنی بیشتر از من سررت میشه.چون چند تابلوی احمقانه کشیدی احساس برت داشته و باورت شده هنرمندی!نه جونم تو قط بلدی بومهای سفید بیچاره رو خط خطی کنی.تازه!این نقاشایی که هی پزشون رو به من میدی،همشون از نژاد اروپایین ولی کله سیاه هایی مث تو هیچ وقت چیزی ارشون در نمیاد. -اوهو!خیلی داری تند میری!اگه ما شرقی ها نبودیم بیچاره هایی مث تو واسه کی سر و دست میشکوندن؟ -کی واشه شماها سرو دست شکونده؟ -تونی یادت که نرفته؟تو منوز منتظر جواب بله منی.پس خیلی دور بر ندار. تونی ایستاد و پریا در حالی که همچنان به راهش ادامه میداد افزود: -حالام دیگه با پسراس پر افاده ای اروپایی کاری ندارم.از امروز دیگه دور منو خط بکش و دنبال یه دختر مشت زن هرکول مث خودت باش.چون دیگه نمی خوام ببینمت. با انکه به سرعت از بین عابران می گذشت ولی صدای اسکیت تونی را از پشت سر میشنید. پریا دختری بود بیست ساله،با قدی متوسط،موهای سیاه *** و براق که همیشه جلویش را چتری روی پیشانی می ریخت،با چشمانی درشت،سیاه رنگ و کشیده،ولی انچه بیشتر از همه در چهره اش جلوه می نمود حلقه ی طلایی رنگی که با نگین کوچک سفیدی بود که در پره دماغش به چشم می خورد.با انکه هلندی تبار بود ولی در نگاه اول،کاملا شرقی به نظر می امد.و تونی که مانند خیلی از مردهای اروپایی عاشق دخترهای شرقی بود،یک سال پیش برای اولین بار از او خواستگاری کرد ولی پریا تنها در جوابش به او خندید و سر به سرش گذاشت ولی بعد از یک هفته که تونی کلافه اش کرد،بالاخره در جوابش گفت: -تونب ما با هم خیلی فرق داریم راه زندگی من و تو از هم جداست.پدر و مادر من ایرانی هستن و… -ولی تو که اینجا به دنیا امده ای. -اره!ولی من منظورم مذهبمونه.ما مسلمونیم و شما مسیحی.غیر از اون فرهنگمون با هم تفاوت داره. بعد خندید و در ادامه حرفهایش افزود: -در ضمن من اگه جای تو بودم ترجیح می دادم برای ازدواج یک دختر کله قرمز مث خودم پیدا کنم. و تونی که انتظار چنین جوابی را نداشت از عصبانیت پریا را وسط باغچه هل داده بود.و سر این موضوع یک ماه با هم قهر بودند،تا بالاخره مادرها واسطه شدند و انها را اشتی دادند و حالا هم باز یک قهر ظولانی انتظارشان را می کشید. ************************************************** **************************** ۵ تونی در سکوت پریا را تا کنار در خانه شان بدرقه کرد و وقتی که پریا بدون انکه نیم نگاهی به او بیندازد وارد حیاط شد و در را پشت سر خود بست،تونی مدتی مردد کنار در مکث کرد و بالاخره به طرف خانه ی خودشان به راه افتاد.با این حال عصر توانست بهانه ای برای زنگ زدن به او پیدا کند: -سلام پریا. -سلام بی سلام!من با تو حرفی ندارم. -قطع نکن کارت دارم. -باز چیه؟می خوای مسخره بازی صبح رو از سر بگیری؟ -نه بابا،از بابت صبح معذرت می خوام. پریا ساکت ماند و تونی ادامه داد: -حالا به حرفام گوش میدی؟ -اره بگو. -دنی یه ساعت قبل بهم زنگ زد،انگار فردا چند تا از بچه های دبیرستان مث دفعه قبل می خوان اردو برن. -خوب؟ -فکر کردم شاید دوس داشته باشی باهاشون بریم. -تو برو. -مگه نمیای؟ -نه. -اگه تو نیای منم نمیرم. پریا مکثی کرد و گفت: -حالا ببینم چی میشه. صبح،جلوی رستوران بین راهی باشبم. ۸ -جوابمو همین حالا بده.اگه بخواب بریم باید سرساعت پریا از خدا می خواست همراه بچه ها به اردو برود ولی سر لج افتاده بود: -نه نمیام،حالشو ندارم صبح زود بیدار بشم. -داری منو اذیت می کنی؟ -نه،خوب تو برو. -پریا باز شروع نکن من تو رو خوب می شناسم.می دونم اگه سرت بره هم دست از این اردو نمی کشی. -نه نمیام. -حلا چیکار کنم گه بیای؟ -یه بار دیگه ازم معذرت خواهی کن! -خیلی بدجنسی…بازم معذرت می خوام،خوبه؟ -اره،فردا ساعت هفت صبح جلوی در خونمون منتظرتم! -دفعه ی قبل هم قرارمون ساعت هفت صبح بود ولی دو ساعت دیرتر از خواب ییدار شدی. -نه دیگه خواب نمی مونم.نکنه باز میخوای جر و بحث رو شروع کنی؟ ۶ -خیلی خوب،من تسلیمم.فردا ساعت هفت صبح می بینمت. درست ساعت هفت صبح بود که بوق گوشخراش ماشین تونی جلوی در بلند شد.پریا یکدفعه از خواب پرید و با چشمانی نیمه باز نگاهی به ساعت انداخت.به سرعت از تخت پایین امد و فریادش به هوا بلند شد: -مامان باز که منو بیدار نکردی.ایندفه تونی پوست از کله ام می کنه. پنجره را باز کرد و در حالیکه شلوارش را میپوشید.سرش را از پنجره بیرون برد و به تونی که داخل حیاط استاده بود گفت: -اومدم.دارم لباس می پوشم. تونی سری از تاسف تکان داد . دوچرخه ی پریا را از کنار باغچه برداشت تا پشت ماشین ببندد. -پریا زود باش،جا می مونیما -باشه…خواب موندم -بار اولت که نیست.دیگه عادت ددارم. -قول میدم تا پنج دقیقه دیگه دم در باشم. -اره می دونم! ساعت هفت و نیم بود که بالاخره پایین امد.حالا مادر داشت داخل اشپزخانه صبحانه را اماده می کرد.با دیدن پریا که برای رفتن عجله داشت گفت: -مگه صبحانه نمی خوری؟ -نه مامان حسابی دیر شده.فکر می کردم ساعت شش بیدارم می کنین ولی باز خواب موندم و حسابی جلوی تونی ضایع شدم. -عیب نداره،تونی دیگه عادت کرده. -مامان! -حالا بیا یه چیزی بخور.به تونی میگم بیاد ت خونه… -نه نمیشه بچه ها منتظرن. کنار در حیاط گونه ی مادرش رو بوسید.مادر جواب سلام تونی را داد و گفت: -ایندفه تقصیر من بود که خواب موند.پریا تقصیری نداشت.مبادا بهش غر بزنی. تونی سرخ شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: -نه من هیچ وقت بهش غر نمی زنم.مگه نه؟ پریا لبخند موذیانه ای زد.مادر خندید و رو به پریا پرسید: -اینبار کی برمی گردین؟ -برای فردا مامان. -لباس گرم با خودت بردی؟ -بله نگران نباشید -مواظب خودت باش پریا تونی به جای پریا گفت: ۷ -من مواظبش هستم مادر خندید: -تو که همراهش باشی خیالم راحته پریا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -ساعت نزدیک هشت شد تونی زیر لب غر زد: -مطمئنم این دفعه دیگه منتظرمون نمیمونن مادر گفت: -پس زودتر برین -خداحافظ خانم -خداحافظ مامان -خدا به همراهتون باشه.امیدوارم به موقع برسین پریا و تونی با عجله سوار ماشین شدند وخانه بیرون امدند ولی چند دقیقه بعد بدشانسی بزرگتری گریبان گیرشان شد؛چون در مرکز شهر جایی که بیشتر ساختمان ها قدیمی با کوچه های تنگ و پرپیچ و خم بود،جلوی کلیسا مرکزی قرون وسطا فستیوال گل راه انداخته بودند و همین باعث شده بود جمعیت زیادی انجا جمع شوند و حرکت ماشینها نیز به کندی صورت می گرفت. تونی دادش بلند شد: -ابن دیگه چه بساطیه؟ -یادت رفته؟فستیوال بهاره اس. -نه یادم نرفته.ولی اگه تو سر موقع حاضر شده بودی،حالا پیش بقیه بودیم. -تو می خواستی بری،مگه من مجبورت کرده بودم بیای دنبالم؟! -بس کن پریا -جلوت رو نگاه کن مگه نمی بینی راه باز شده تونی به سرعت گاز داد و یک ساعت بعد خارج ازشهر و در محل قرار بودند،ولی از ان گروه ده نفری هیچ خبری نبود. -حتما رفتن. -البته که رفتن،فکر کردی دو ساعت منتظرمون می مونن.حالا ساعت ده صبحه و قرار ما هشت بود. پریا ساکت ماند.نگاهش متوجه دختری مو طلایی که با دوچرخه جلوی رستوران کوچک بین راهی ایستاده بود،جلب شد. -تونی اون دختره رو می بینی؟ -کو؟اینجا که کسی نیست. -همونی که بلوز زرد رنگ و شلوار لی پوشیده و داره اب میوه می خوره. تونی به طرفی که پریا اشاره میکرد برگشت و با دست بالای چشمانش سایه بان ساخت: ۸ -فکر میکنی یکی از بچه ها باشه؟ پریا به طرف دختر رفت -اره هلن نیست؟ -یعنی ممکنه؟ -اهر مطمئنم. داد زد: هلن دختر به طرف انها برگشت و بالاخره لبخند زنان از دوچرخه پیاده شد و به طرف انها رفت. -سلام.چرا اینقدر دیر اومدید؟ تونی نگاه معنی داری به پریا انداخت: -این طوری نگام نکن خودت خوب میدونی تقصیر من نبوده. -پس تقصیر کیه؟اگه… هلن حرف پریا را قطع کرد: -شماها هنوز دست از این جروبحث ها برنداشتین؟ پریا اهی کشید و شانه هایشا بالا انداخت.تونی حرف را عوض کرد وپرسید: -تو چرا نرفتی؟ -دنی قرار بود همراهمون بیاد ولی نیومد،منم به همین خاطر نرفتم. پریا و تونی لبخند معنا داری با هم رد و بدل کردند. -هی!اوناهاش،بالاخره اومد. پسری هم ن و سال انها از دور پیدایش شد،تونی خندید: -به گروه جا مانده ها خوش امدی. دنی هم خندید،در حالیکه جلو می امد معذرت خواست. -ببخشید.دنبال رادیوی پدرم می گشتم. -رادیو برای چی؟ -مگه خبر نداری؟امروز تیم اژاکس مسابقه داره تونی به طرف ماشین رفت. -خوب پس زودتر برگردیم. هلن اخمهایش را در هم کشید: -مسسخره بازی در نیارین.ما باید امروز به اردو بریم.من منتظر دنی بودم وگرنه باهاشون رفته بودم. تونی گفت: -خانوم خانوما ما جا موندیم چ،حتی اگه با ماشین هم بریم بهشون نمیرسیم. پریا زیر لب گفت: -چاره ای نسیت بهتره برگردیم.بدون راهنما که نمی تونیم بریم. ۹ هلن دادش بلند شد: -بیخو د حرف برگشتن رو نزنید،من از اینجا تکون نمی خورم. دنی گفت: -راست میگه،ما امروز به قصد اردو رفتن از خونه بیرون اومدیم.هلن اونا بهت نگفتن از کدوم طرف میرن؟ -نه!اگه تو زودتر اومده بودی.حالا ما هم همراهشون بودیم. -من که معذرت خواستم -بس کنید بچه ها.حالا که این طوریه،ما خودمون تنهایی میریم اردو… پریاگفت: -تونی چی میگی؟ما که تنهایی نمی تونیم بریم،جنگل امنیت نداره. -قرار نیست ادم خورها ما رو بخورن. هلن گفت: -فبول کن پریا،چهار نفری بیشتر بهمون خوش میگذره -اگه مامان و بابام بفهمن بدون راهنما رفتیم،پوستمو می کنن. دنی گفت: -کسی به اونا چیزی نمیگه. تونی گفت: -پریا نظرت چیه؟اگه تو موافق باشی منم حرفی ندارم. پریا سرش را تکان داد: -خیلی خوب،ولب قبل از رفتن،بریم تو رستوران به چیزی بخوریم.من که حسابی ضعف کردم. دنی جلوی همه وارد رستوران شد.داخل رستوران هیچ مشریی نبود،غیر از مرد مسنی که گوشه ای دنج،کنار پنجره نشسته بود و به بیرون می نگریست.دنی میزی را انتخاب کرد. -چی می خورین؟ پریا جواب داد: -چای -و بقیه؟ -ما هم چای دنی گفت: -خیلی خوب.ساندویچ روکلیز هم برای تو راه می گیریم. وقتی دنی رفت تا سفارش بدهد،تونی مشغول خوش و بش با هلن بود که پریا ناخوداگاه متوجه نگاه تنها مشتری رستوران به خود شد.رویش را برگرداند و به هلن نگریست و سعی کرد فکرش را متوجه صحبتهای او کند ولی نمی توانست،چون نگاه سنگین مرد را هنوز روی خود احساس می کرد.دنی با سینی چای امد: -بچه ها سریع تمومش کنین باید زودتر راه بیفتیم. پریا گفت: ۱۰ -از فروشنده می پرسیدی این طرفها راهنمایی سراغ دارد یا نه؟ -پرسیدم ولی جواب داد،این موقع از روز هیچ راهنمایی این اطراف نیست. -ول کن پریا!ما که قرار نیست تا ته جنگل بریم.همون نزدیکی های جاده چادر می زنیم.پریا ساکت شد و چایها را سر کشید.به سرعت کیفهایشان را روی کولشان انداختند و به طرف در رفتند.پریا به طرف مرد برگشت،او همانطور پشت میز نشسته بود وبا سماجت به او می نگریست.تونی که متوجه کلافگی پریا شده بود پرسید: -چیزی شده؟ پریا روی سرش دست کشید و با صدای بلند گفت: -من روی سرم شاخ دارم؟ همه خندیدند.هلن گفت: -چیه؟دلت شاخ می خواد؟ -نه!ولی فکر کردم شاید شاخ دراوردم. مرد مسن لبخندی زد و پریا با عصبانیت از رستوران خارج شد. بیرون رستوران وقتی تونی دوچرخه هایشان را از ماشین پایین می اورد پریا هنوز اهسته غر میزد. -تونی میشه نریم؟ صدایی تقریبا او را از جا پراند.همان مرد غریبه بود که از کنارشان می گذشت. -حیف نسیت این روز خوب رو برای اردو رفتن از دست بدبد؟ وقتی دورشر تونی پرسید: -این یارو کی بود؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت: -نمی دونم.انگار یه جورایی عقلش کمه! صدای هلن انها را به خود اورد: -عجله کنین دیر شد. یونی رو به پریا پرسید: -پریا چیکار کنیم؟بریم؟ -خیلی خوب بریم. توی جاده سرسبز و همواری که بی نظر بی انتها می نمود،پریا بالاخره حالش بعد از دیدن ان طبیعت زیبا بهتر شد.دنی و تونی در حالیکه صدای رادیو را بلند کرده بودند و گزارش مسابقه ی فوتبال را گوش می دادند،جلوتر در حرکت بودند و هلن و پریا پشت سر انها زیر لب تران های می خواندند.مدتی بعد صدای فریاد پسرها بلند شد،پریا گفت: -مثل اینکه گل خوردند. هلن داد زد: -هی!میشه شما دو تا اون رادیو رو خاموش کنین.ما حوصلمون سر رفت. ۱۱ دنی دو تا ساندویچ به طرف او و پریا پرت کرد: -شما اینا رو بخورین تا مسابقه تموم بشه. دخترها ساندویچ ها را روی هوا گرفتند،پریا گفت: -دارین بچه گول می زنین؟ تونی و دنی خندیدند. ******** ************************************************** یک ساعت بعد وقتی همه از رکاب زدن خسته شدند،وسط جنگل،نزدیک دریاچه رسیده بودند.پریا کلاه لبه دارش را برداشت و در حالیکه با پشت دست عرق روی پیشانیش را پاک میکرد پرسید: -اینجا به نظرتون چطوره؟ همه موافقت کردند.وقتی پسرها سوت زنان چادرها را بر پا می کردند،پریا و هلن از فرصت استفاده کردند و به طرف دریاچه ی زیبا براه افتادند.دریاچه ی کوچک بوسیله ی درختان سر به فلک کشیده احاطه شده بود و سطح اب سبز رنگ به نظر می رسید،در حالیکه زیر ان ابس شفاف و روشنی می نمود.هلن گفت: -انگار دریاچه یه کیک گردویی دو رنگه. پریا لبخندی زد و در حالیکه دستهایش را از هم باز کرده بود،نفس عمیقی کشید. -راستی که این منظره قشنگ و هوای خوب ادم رو برای یه چرت کوتاه وسوسه میکنه. -دست بردار تنبل.بیا باهات حرف دارم. کمی ان طرفتر روی سبزه ها لم دادند. -پریا حالا که دیپلم گرفتی،تصمیمت برای اینده چیه؟ -فعلا تصمیم خاصی ندارم. -دانشگاه نمیری؟ -نه برای رشته اقتصاد از یه دانشکاه معمولی پذیرش گرفتم،ولی راستش دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم.تو چکار میکنی؟ -یه پذیرش برای رشته کامپیوتر دارم. -خیلی عالیه همون که دوس داشتی -اره ولی اینجا نه،توی دانشگاه روتردام.راستش دلتنگ خانواده میشم. -و دنی،این طور نیست؟ -اوهوم!ولی دنی بهم قول داده بعضی وقتها بهم سر بزنه. -منم حتما میام.راستش بدم نمیاد اونجا نمایشگاهی از تابلوهای نقاشیم ترتیب بدم. -شنیدم پیشرفت زیادی در نقاشی روی بوم پیدا کردی -کی گفته؟ -تونی. -بهش نمیاد از نقاشی های من تعریف کنه…جلوی خودم که فقط مسخره بازی در میاره. -رابطتون باهم چطوره؟ ۱۲ -زیاد جالب نیست.مدام با هم قهریم. هلن خندید و گفت:شماها هر دوتون کله شقین.به ازدواج باهاش فکر کردی؟ -پسر خوبیه ولی… صدای فریاد پسرها از پشت سرشان انها را از جا پراند: -اهان پس اینجا قایم شدین؟ دخترها از جا بلند شدند. -کی گفته ما قایم شدیم،اومدیم یه کم با هم حرف بزنیم. -تموم کارها رو گردن ما انداختین،اونوقت می گین اومدین باهم حرف بزنین،اینم از اون کلک های دخترونس… پریارو به تونی گفت: -ولی برای تو بد نیست بیشتر کار کنی،چون لااقل جلوی گنده تر شدن هیکلت رو می گیره. دنی وهلن زیر خنده زدند.تونی امد جلویش ایستاد.در نگاهش شیطنت اشنایی موج میزد: -دختر خانم قلمی،هیکل گنده کردن هنر می خواد. پ ریا ناغافل او را هل داد و تونی از پشت توی اب افتاد.پریا با خنده گفت: -حالا توی اب هنرتو نشون بده… باز صدای خنده هلن و دنی بلند شد.تونی که سر تا پا خیس شده بود از اب بیرون امد و دست پریا را کشید و او را به طرف دریاچه برد: -نه تو بیا هنر نمایی کن. -پریا تقلا کرد دستش را از دست تونی بیرون بکشد ولی تونی روی دنده لج افتاده بود. -ولم کن تونی. -نه!اینبار دیگه ول کن نیستم. حالا تا زانو توی اب رفته بودند. -بس کن،می دونی که از اب می ترسم. -امروز می خوام ازت یه شناگر ماهر بسازم. -نه،نمی خوام،دنی بیا جلوشو بگیر،این دیوونه شده. -ولش کن تونی. -نه خودش شروع کرد،دیدی که من کارش نداشتم. حالا تا کمر داخل اب بودند و پریا شروع به جیغ زدن کرده بود.هلن با ترس رو به دنی گفت: -انگار راستی شنا بلد نیست. دنی هم به اب زد و گفت: -دست بردار پریا!این اداها چیه در میاری؟ پریا که حالا تا شانه در اب بود در حالیکه سعی میکرد دستش را از دستهای تونی بیرون بکشد فریاد زد: -چرا نمی فهمین،من دارم غرق میشم. جیغ زد: ۱۳ -هلن بیا منو از دست این دیوونه ها نجات بده. هلن هم به اب زد.حالا پریا دیگر جیغ نمی کشید و رنگش مثل گچ سفید شده بوود.هلن داد زد: -تونی دستشو ول کن.واقعا حالش بده. -بیخود ازش دفاع نکن،داره ادا در میاره. حالا پریا در مرز بیهوشی بود. هلن دست پریا را از دست تونی بیرون کشید ولی پریا نتوانست خود را داخل اب نگه دارد چون روی بازوهای هلن غش کرده بود.تونی و دنی با دهان باز به پریا می نگریستند.دنی گفت: -چه غلطی کردی تونی،پریا واقعا بیهوش شده. هلن داد زد: -چرا ماتتون برده؟بیاین کمک کنید باید از اب ببریمش بیرون… مدتی بعد در مقابل نگاه مضطرب دیگران بالاخره پریا چشمهایش را باز کرد.حالا افتاب داشت غروب می کرد و هوا سردتر شده بود،بنابراین پتویی دورش پیچیده و او را کنار اتش نشانده بودند.صدای هلن را شنید: -بهتری؟ اشک در چشمان پریا موج زد: -واقعا مرگ رو جلوی چشام دیدم. -فکر نمی کردم تا این حد از اب بترسی. -از اب متنفرم مث این می مونه که یه نیروی قوی منو زیر اب می کشه.پاهام اونقدر سنگین میشه که انگاز یه وزنه ی سنگسن بهشون بستن.به همین خاطر تا حالا شنا یا دنگرفتم و توی عمرم طرف هیچ استخر پر ابی نرفتم.ولی امروز… صدای دنی را شنید: -ما قصد نداشتیم… پریا حرفش را قطع کرد: -چرا شما دو تا قصد داشتید من رو به کشتن بدین.اون دوست دیوونت کجاست؟ -همین جا بود،وقتی دید به هوش اومدی رفت.اون بیشتر از همه ما نگران بود. -برو بهش بگو دیگه تا عمر دارم نمی خوام قیافشو ببینم. -پریا بس کن ،اون که از قصد اینکارو نکرد. -ندیدی چطور داشت مثل یه روانی از شکنجه ی من لذت می برد؟ -اصلا این طوری که تو فکر می کنی نیست.خودت بهتر از همه ما می دونی که چقدر دوستت داره.اون فقط می خواست باهات شوخی کنههمون طور که تو باهاش شوخی کردی.هیچ کدو ماز ما فکر نمی کردیم،اونقدر از اب بترسی. -دنی بس کن دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. هلن لیوان شیری را به طرف پریا گرفت و رو به دنی گفت: -ولش کن!مگه نمی بینی حالش هنوز جا نیومده. ۱۴ دنی بلند شد و زیر لب گفت: -نگاه کن چطوری روزمون خراب شد. وقتی پریا سیر را مزه مزه می کرد.تونی معذب از جادر بیرون امد.گوشی تلفن همراه دستش بود: -پریا مامانت پشت خطه،میگه با تو کار داره. پریا تلفن را از او گرفت،بدون انکه نگاهش کند. -سلام مامان،بله خوبم،اوهوم خیلی خوش می گذره. هلن و دنی پوزخند زدند. -بله مامان همه خوبند.باشه فردا می بینمتان. گوشی را قطع کرد و ان را روی زمین گذاشت.تونی امد جلویش نشست. -پریا من واقعا متاسفم. -فعلا چیزی نگو.هنوز از شوک کاری که باهام کردی بیرون نیومدم. -به خدا قصد بدی نداشتم.فقط می خواستم باهات شوخی کنم. پزیا ساکت ملند و تونی با ناراحتی سرش را میان دستانش گرفت. ****** ************************************************** بعد از شان دنی برای انکه اوضاع را بهتر کند رفت و گیتارش را اورد.روی حلبی کنار اتش نشست و شروع به نواختن کرد.تا نیمه شب چهار نفری دور اتش همراه با صدای گیتار خواندند و وقتی اتش رو به خاموشی می رفت بالاخره تصمیم گرفتند به چادرهایشان بروند.ولی صدای مردی که از تاریکی به طرف انها می امد همه را شگفت زد کرد: -سلام بچه ها.شب بخیر. هر چهار نفر متعجب به طرف او نگریستند.پریا خیلی زود او را شناخت.همان مردی بود که توی رستوران دیده بود.حالا در پس شعله های رو به خاموشی اتش چهره ی او را از نزدیک میدید.مردی بود حدودا پنجاه ساله،با چهره ای ارام،لباسی مندرس و کلاه حصیریی روی سر داشت که ان را تا حد ممکن پایین کشیده بود.ترس در چهره ی همه به وضوح دیده میشد.در ان سکوت سنگین،او بدون انکه منتظر تعارف بماند،امد و کنار اتش نشست تا خودش را گرم کند.نگاهی به پریا انداخت و در حالیکه لبخنذی مرموز بر لب داشت گفت: -شب سردیه،این طور نیست؟ وقتی سکوت و وحشت انها را دید خندید و گفت: -از من می ترسید؟باور کنید قاتل یا دزد نیستم. تونی زیر لب گفت: -قبول داری که یه جورایی خیلی عجیب و غریبی؟ مرد بر خلاف انتظار همه خندید: -خیلی ها فکر می کنن دیوونم و من تصمیم ندارم نظرشون رو عوض کنم.اونا هر طور بخوان می تونن درباره ام فکر کنن.ولی خوب دوست دارم شماها باور کنین منم یه ادم معمولیم،یعنی یه امد معمولیبودم.ولیاز وقتی یاد گرفتم دنیا رو از یه پله بالاتر نگاه کنم اوضاع عوض شد.حالا چیزهای زیادی از جهان اطرافم میدونم.چیزهایی که باری شما قابل درک نیست. ۱۵ -نمی خوای یه زندگی عادی داشته باشی؟ -نمی دونم شاید یه روزی باز سر خونه و زندگیم رفتم.قبل از این مهندس کامپیوتر بودم هلن گفت: -باورم نمیشه.نکنه ما رو گذاشتی سرکار؟ مرد خندید: -هر طور راحتی فکر کن.تو ه مرشته ی کامپیوتر رو دوست داری مگه نه؟ شایدم بخواهی یه روز مهندس کامپیوتر بشی.با این حال مواظب باش مثل من نشی. باز خندید ولی هلن حسابی جا خورد.همه متعجب به هم نگریستند.دنی بالاخره گفت: -نگفتی برای چی اومدی اینجا؟ مرد دوباهر نگاه نافذش را به پریا دوخت: -برای دیدن دوستتان. پریا خودش را جمع و جور کرد و با تردی دبه مرد نگرسیت.مرد خندید و گفت: چرا از من میترسی؟باهات کاری ندارم.قصد هم ندارم دیوانه ات کنم.یعنی همنی چیزی که من شده ام. بعد باز خندید و به سرعت ساکت شد،مکثی کرزد و ادامه داد: -امروز وقتی توی رستوران دیدمت،حسی بهم گفت باید باهات حرف بزنم.ابتدا سعی کردم اون حسو نادیده بکیرم چون فکر کردم ظرفیت حرفام رو نخواهی داشت ولی خوب اون حس از از صبح تا حالا خیلی قوی داره باهام می جنگه.به خاطر همین اومدم تا یه کمی باهات صحبت کنم. تونی پرسید: -از کجا میدونستی ما اینجاییم؟ -پیدا کردنتون زیاد سخت نبود.من این اطرافو مثل کف دستم می شناسم. تکه چوبی برداشت و داخل اتش رو به خاموشی انداخت.وقتی بازشعله ی سرخ ان چهره ی همه را روشن کرد رو به پریا گفت: -از اب می ترسی،نه؟ چشمهای پریا از تعجب گرد شد.هلن گفت: -تو از کجا می دونی؟ مرد به جای انکه جواب او را بدهد،در ادامه حرفهایش گفت: -از شرق امده ای؟ -چی؟ -منظورم اینه که ترک،عرب یا ایرانی هستی؟ پریا پوزخند گرفت: -نه من در هلند به دنیا امده ام. مرد که انگار مشغول چیدن پازل بود ادامه داد: تو یه دختر شرقی هستی.هووم…شاید ایرانی باشی. ۱۶ حالا داشت به اتش می نگرسیت و حال پریا حسابی بد بود.تونی به کمکش امد: -معلومه هر کی به قیافش نگاه کنه به اسونی می فهمه نژاد اروپایی نداره. -پسر جان انقدر حرف نزن،بذار فکرم رو متمرکز کنم. تونی می خواست بلند شود و او را از انجا بیرون بیندازد ولی پریا جلویش را گرفت. -نه بذار ادامه بده. -بهتره یه سری به کشورت بزنی. -کشور من اینجاست. -با من بحث نکن دختر!می دونم که مال اینجا نیستی.توی سرزمینت دختری مو قرمز و بسیار شبیه به تو منتظرت هست.یه دختر با یه روح بزرگ…اونجا کنار یه بنای سنگی قدیمی ایستاده،شاید چشم انتظار تو باشه. پریا از شدت اضطراب و سرما می لرزید.هلن داد زد: -اگه یه روح خبیث سراغمون می یومد بهتر از تو بود.بلند شو برو. مرد از جا بلند شد و خونسرد گفت: -اره دیگه باید برم. دوباره رو به پریا کرد و افزود: -در سرزمینت یا مردی اشنا میشی که عاشق گل و گیاهه.اگه دیدیش سلام منو بهش برسون. تونی با خشم بلند شد: -میری یا…؟ -نه!نه!پسر جان.انرژیت رو بیخود مصرف نکن،خودم دارم میرم.از میهمان نوازیتون هم ممنون.شب خوبی داشته باشین بچه ها! و در حالیکه باز می خندید در تاریکی شب گم شد. تونی گفت: -دیوانه همه ما رو سرکار گذاشته بود. دنی دستهایش را بالا گرفت و ادا در اورد: -یو…ها!…ها.من دارم می بینم که روح شیطان به جلد پریا رفته و می خواد همه ی ما رو بکشه! هلن سرش دادزد: -بس کن دنی حالا چه موقع این حرفهاس تونی خندید: -چیه ترسیدی؟ -نه که شماها نترسیدین!من که میرم بخوابم،پریا نمی یایی؟ -نه می خوام یه کم اینجا بشینم. -پس من میرم.شب بخیر. دنی دنبالش راه افتاد و ادا دراورد: -یوها…ها!من یه روح سرگردانم،میخاوم دماغتو ببرم. ۱۷ تونی خندید ولی هلن کفشش را دراورد و به طرف او پرت کرد. -اگه طرف چادر من پیدات بشه خودت میدونی. -خیلی خوب بابا،بداخلاق -شب بخیر بچه ها -شب بخیر دنی خوب بخوابی.پریا چرا نمیری بخوابی؟ -خوابم نمیاد.تونی فکر میکنی حرفهایی که زد حقیقت داشت؟ تونی خوشحال از اینکه پریا ماجرای قهرش را فراموش کرده گفت: -ما ور گذاشت هبود سرکار،یارو دیوانه بود! -واقعا؟! -نگو که حرفاشو باور کردی.فقط یه ادم احمق حرفای همچین ادمی رو باور می کنه. پریا با خشم از جا بلند شد و گفت: -یعنی من احمقم؟ -نه منظورم این بود که… قبل از انکه حرفش تمام شود پریا رفته بود.تونی زیرلب غرید: -باز قهر کرد. روز بعد پریا جلوی ایینه خودش را ورانداز می کرد و با خود حرف میزد: -یعنی اینقر تو چهره ام شرقی بودن واضحه؟اره خیلی راحت میشه گفت نژاد اسیایی دارم.ولی اون مرد می تونست بگه عرب هستم یا حتی هندی.چطور به این اسونی حدس زد ایرانی هستم؟ یعنی این دخنر مو قرمز که ازش حرف میزد «حالا قلبش به تندی می تپید،کنار پنجره نشست و به فکر فرو رفت. کلافه و با حرص کیفش را برداشت و از پله ها پایین امد.پدر مشغول خواندن روزنامه »واقعا…اَاَاَه.دارم دیونه میشم. بود.با دیدن او از بالای عینک گفت: -پریا کجا میری؟ -میرم کتابخونه -زور برگرد پریا با اخم خارج شد و در کنار مادرکه مشغول اب دادن به گلها بود ایستاد.در حالیکه بند کتانیش را می بست باز غرولند را شروع کرد: -این بابا اصلا نمی خواد باور کنه حالا داره تو یه کشر اروپایی زندگی میکنه.هنوزم اون تعصبهای خشک ایرانی رو داره.هر وقت می خوام از خونه برم بیرون میگه زود بیا.یا هر وقت تونی رو باهام می بینه اونقدر بد باهاش رفتار میکنه که بیچاره تا بابا رو میبینه رنگش از ترس می پره…اخه این کارایعنی چی؟! -باز شرووع کردی پریا هر چی باشه پدرته. -اره مامان ولی تا کی باید این امرو نهی های اون رو تحمل کنم.اینجا ایران نیست که برنن تو سر دخترا و صداشون در نیاد.فکر کرده منم پریسام که هر چی بگه بگم چشم. -مگه پریسا چشه؟ ۱۸ -هیچی ولی من مث خواهرم نیستم.دلم نمی خواد این قانونهای دست و پا گیر ایرونی مدام بهم گوشزد بشه. -نمی فهمم تو چرا اینقدر فکرت نسبت به ایران منفیه.چرا دوس داری منکر این بشی که اصل و نسب ایرانی داری؟ -پریا جوابی نداد. -ببین پریا چه خوشت بیاد و نیاد ایرانی هستی چون من و پدرت ایرانی هستیم و خواهرت هم ت.و ایران بدنیا اومده.پس تو حق نداری عقیده های ما رو زیر سوال ببری -به خدا نمی خوام فرهنگ شما رو زیر سوال ببرم.ولی منم دوس دارم مث همه ی دوستای دیگه ام ازاد باشم.اگه قراره تو هلند زندگی کنم پس باید با فرهنگ اینا خو بگیرم. -اینجا زندگی کن ولی فرهنگ خودت رو حفظ کن. -اخخه چطوری؟ -اولین قدمش اینه که ایرونی بودن خودت رو کتمان نکنی. پریا زیر لب گفت: -دارم سعی می کنم همین کارو بکنم.الان هم دارم میرم کتایخونه چند تا کتای ایرانشناسی پیدا کنم. مادر لبخند عمیقی زد : -خوشحالم پریا هم لبخندی زد از پشت پنجره سرک کشید و به پدر که غرق مطالعه شده بود نگاهی انداخت.اهی کشید و ار خانه بیرون رفت. ************************************************* چند ساعت بعد روی میز مطالعه اش از کتایهای قدیمی و جدید درباره ی ایران پر بود،ولی چون به زیبان فارسی اشنایی نداشت تنها به دیدن عکسها اکتفا میکرد.بناهای باستانی قدیمی،مکان های مذهبی با گنبدهای بزرگ و کاشی کاریهای رنگارنگ،حوضهای گرد و بزرگ محصور در میان درختان سر به فلک کشیده،همه و همه برایش جذاب بود.اگر چه دیدن ان تصاویر برایش تازگی داشت ولی انگار با انها مانوس بود و با دیدنشان احساس خوشایند و در عین حال نااشنایی به ارامی در قلبش رخنه میک رد.وقتی مادر وارد اتاق شد خیره به صفحه ای مینگریست: -مامان بیا ببین. -چی رو؟ -دخترا تو ایران این طوری لباس می پوشن؟ -نه همه!عشایرن که لباسهای بلند می پوشن و چارقد دور سرشون میپیچن… -عشایر به کیا میگن؟ -اونا مدام کوچ می کنن…زمستونا به جاهای گرمسیر میرن و تابستونام به منازق سردسیر و زندگیشون با پرورش دام می چرخه. -یه جورایی مث کولی ها زندگی میکنن نه؟ -اره -جالبه! ۱۹ مادر کنارش روی تخت نشست و برای مدتی به پریا در حال ورق زدن کتابها نگریست.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: -حالا چی شده یه دفه اینقدر به ایرانشناسی علاقه پیدا کردی؟ -خوب،پریسا چند بار ازم خواسته برم ایران رو ببینم. -بله می دونم و تو هر دفعه گفتی هیچ علاقه ای به رفتن نداری. -حالا دارم می فهمم اونجا یه کشور قدیمی و باستانیه و بناهای قشنگ زیادی داره.پس می تونم به عنوان یه توریست ایران برم. -جدی میگی؟ پریا خندید. -نمی دونم شاید…باید بیشتر فکر کنم. و پیش خود اندیشید: -اگه اونقدرها هالو باشم که حرفهای یه پیشگو رو باور کنم.بعید نیست.واقعا سر از ایران در بیارم! مادر که بیرون رفت،پریا باز به عکس دختر عشایر خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد: -اگه اونجا برم و واقعا با یه دختر مو قرمز اشنا بشم چی؟ پوزخندی زد و کتاب را گوشه ای پرت کرد. ****************************************** درست سه روز از ایران شناسی پریا می گذشت که نزدیکیهای غروب امد . کنار مادرش روبروی تلویزیون نشست و دل به دریا زد و گفت: -مامان عکسی که ار اون دختر کولی ایرانی بهتون نشان دادم یادتون هست؟ -اره چطور مگه؟ -اگه منم بخوام برم ایران،میشه اون طور لباس بپوشم؟ -نه البته که نمیشه! و بعد از این حرف بلافاصله نگاهش را از تلویزیون گرفت و با تعجب به او نگریست. پریا سریع در ادامه حرفهایش افزود: -می خوام برم کشور شما و بابا رو از نزدیک بببینم.یه جهانگردی کوچیک از نظرتون که اشکالی نداره؟ -مطمئنی که عقلت سر جاشه؟چطورد می خوای بری ایران؟ -کاری نداره سوار هواپیما میشم و پیش پریسا میرم. -ولی پدرت؟ -مامان تو رو به خدا باز شروع نکن.من که بچه نیستم.این کجاش بده که کشور شما رو از نزدیک ببینم؟ -باز تو به یه چیزی بند کردی؟این ایران رفتنت دیگه نمی دونم چه صیغه ای یه! -اِ خودتون گفتین فرهنگ ایرانی رو یاد بگیر. -حالا من یه چیزی گفتم. -پس من میرم. ۲۰ -من نمی دونم.باید باباتو راضی کنی. بلند شد و توی اشپزخانه رفت.پریا با لج بازی ادامه داد: -من هر طورشده میرم ایران…حالا می بینین! و زیر لب افزود: -اخه باید ببینم حرفای اون پیشگو درست درمیاد یا نه؟واقعا که چه ادم ابلهی هستم،اگه تونی بفهمه؟! دو روز بعد وقتی همراه تونی از زمین اسکیت برمی گشت،تصمیمش را بی مقدمه گفت: -می خوام سفری به ایران داشته باشم. تونی بر جای ماند و گفت: -این اولین باره که این حرف رو ازت می شنوم.نکنه واقعا حرف های اون دیوونه رو باور کردی؟ -نه اصلا ربطی به حرفای اون نداره!میدونی که خواهرم مدتی میشه که ایران رفته و اونجا زندگی میکنه. می خوام برم ببینمش. -چرا اون نمیاد تو رو ببینه؟ -چون از اینجا خوشش نمیاد. -خوب تو هم از اونجا خوشت نمیاد،پس دلیلی برای رفتن تو هم وجود نداره. -کی گفته من از ایران خوشم نمیاد.اونجا وطن پدر و مادرمه… -حرفای جدید میزنی. -آره!چون می خوام برای یک بار هم که شده ایران رو از نزدیک ببینم. -انگار حرفای اون روانی حسابی روت اثر گذاشته. -هر طور که می خوای فکر کن. -حالا که اینطوره منم میخوام برای ادامه تحصیل به انگلیس برم. پریا متعجب نگاهش کرد. -هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بودی. تونی سرش را به زیر انداخت. -آره چون می خواستم بمونم.ولی حالا که تو میری منم دنبال تحصیلم میرم. -چرا انگلیس؟ -از دانشگاه آکسفورد،بورسیه گرفتم. -خیلی عالیه!امیدوارم موفق باشی. تونی آمد جلوی او ایستاد. -به هلند برمیگردی؟ -آره،حتما!بیشتر از چند هفته ایران نمی مونم. -پریا من هنوز سر حرفم هستم. -کدوم حرف؟؟ -خودت رو به اون راه نزن،خوب میدونی منظورم چیه. ۲۱ -تو بعدها موقعیتهای خیلی زیادی برای ازدواج پیدا میکنی. -ولی من… -تونی ما راهمون از هم جداست پس چرا به یه کار نشدنی اصرار داری؟ تونی مدتی مکث کرد ولی بعد بدون هیج حرفی راهش را گرفت و رفت.این بار نوبت تونی بودکه قهر کند.قهری سخت،طوری که حتی حاضر نشد برای خداحافظی از پریا به فرودگاه برود. * * * حالا پریا در ایران بود.وسایلش در صندوق عقب ماشین نامزد خواهرش جا خوش کرده بودند و خودش هم در صندلی عقب فرو رفته بود،ولی هنوز باور نداشت در ایران بسر میبرد.سکوت خیابانهای خلوت،در زیر نور نارنجی رنگ تیرهای چراغ برق سر به فلک کشیده را فقط صدای ماشین هایی که با سرعت از کنارشان می گذشتند می شکست.وقتی به میدان بزرگ رسیدند،شیشه ی ماشین را پایین کشید تا آن بنای عظیم وسط میدان را بهتر ببیند.وقتی باد موهایش را زیر روسری که ناشیانه سر کرده بود بیرون کشید خنده اش گرفت. -پریسا من اینجارو میشناسم. دختری که چند سال از او بزرگتر مینمود از صندلی جلو به طرف او برگشت و لبخندی به روی پریا زد: -جدی! -آره این میدان آزادیه.قبل از اینکه ایران بیام عکس این بنارو تو یه کتاب ایران شناسی دیدم. -جالبه!خواهر من ایران شناس هم شده. مرد جوانی که رانندگی میکرد از داخل آئینه به او نگریست و پریا به رویش لبخند زد.با آنکه خواهرش نزدیک یک سال میشد با او نامزد شده بود ولی برای پریا به غریبه ای می مانست.پیش خود اقرار کرد که حتی با خواهرش هم غریبه شده بود.پریسا چهار سال از او بزرگتر بود.وقتی خانواده شان بیست سال قبل به هلند مهاجرت کرده بودند،پریسا خیلی کوچک بود و پریا یک سال بعد در آنجا به دنیا آمد.وقتی چشمش را به روی دنیا گشود،پرستارهای خارجی بالای سرش بودند و در شناسنامه اش ذکر شد که متولد آمستردام است.پس برای او همه چیز حکیت از این داشت که ایرانی نیست بلکه تبعه ی هلند است و به همین دلیل ایران هیچوقت مفهوم خاصی برای او نداشت. البته تا قبل از آنکه با آن پیشگو آشنا بشود.حتی اگر پدرشان قدغن نکرده بود در خانه هلندی حرف بزنند،شاید هیچوقت زبان فارسی را هم یاد نمی گرفت.بر خلاف او پریسا از همان بچگی سئوالهای زیادی درباره ی ایران از پدر می پرسید و او نیز با خوشرویی از کشورش صحبت میکرد.پریسا همیشه دوست داشت بعد از گرفتن دیپلم به ایران بیاید و این آرزوی او جامه ی عمل پوشید،چون دو سال قبل وقتی امین وپدرش برای کار تجاری سر از هلند درآوردند،در پی آشنایی دو خانواده در یک رستوران محلی نزدیک خانه شان،امین دلباخته ی پریسا شد و وقتی از او خواستگاری کرد پریسا از خدا خواسته جواب مثبت داد،چون همیشه در رویاهایش بود که با مردی ایرانی ازدواج کند.این علاقه ی زیاد او به ایران همیشه برای پریا عجیب بود ولی وقتی او و امین بعد از نامزدی مختصری راهی ایران شدند،با اینکه دوری او برایش سخت می نمود ولی خوشحال بود از اینکه پریسا بالاخره به آنچه می خواست رسید و خودش اگرچه هیچوقت قصد نداشت به ایران بیاید،حالا در کشوری بود که نام آن همیشه احساسی توام با غربت و ترسی ناشناخته در دلش می انداخت. پریسا بالاخره سکوت را شکست. ۲۲ -خوب نظرت درباره ی تهران چیه؟ -خوبه. امین به حرف درآمد: -صبر کن تا شهر رو در روز ببینی،فکر کنم سرگیجه بگیری. -امین بیخود نترسونش.پریا داره باهات شوخی میکنه. -نه به جان پریسا اصلا شوخی نمیکنم پریا خانم شهر تهران هر کی هرکیه،طوریکه مغزت سوت میکشه. پریا خنده اش گرفت: هر کی هر کیه یعنی چی؟ پریسا هم خنده اش گرفت: -بس کن امین،هنوز هیچی نشده داری خودتو به خواهرم می شناسونی. و رو به پریا افزود: -راستی پریا نگفتی چطور به سرت زد به ایران بیای.بابا مجبورت کرد؟ -نه!تازه اصلا دلش نمی خواست بیام ایران.می گفت درست نیست تنها مسافرت کنم.یه جنگ حسابی به راه انداختم تا بالاخره رضایت دادند. -آخه برای چی؟تو که از اینجا خوشت نمی اومد.پریا راستشو بهم بگو. -اگه راستشو بگم،بهم نمی خندی؟ -نه!چرا باید بخندم؟ امین هم که کنجکاو شده بود ساکت به آنها گوش می داد.پریا گفت: -اگه بهتون بگم به عقلم شک میکنید. -حالا تو بگو موضوع از چه قراره،بعدا درباره ی عقلت تصمیم می گیریم. -چند هفته ی پیش با بچه ها به اردو رفته بودیم.اونجا با یه مرد عجیب آشنا شدیم،اول خیلی راحت حدس زد منم حرفشو گوش دادم،چمدونم رو بستم و سر ۰ایرانیم،یعنی بهش گفتم هلندیم ولی باور نکرد،بهم گفت اینجا بیام از اینجا درآوردم. امین وپریسا خنده اشان گرفت.امین گفت: -پریا چاخان نکن. -چاخان یعنی چی؟ -باز شروع کردی امین؟راست میگی پریا؟ -آره،باور کن.در ضمن اون از یه دختری حرف میزد که باید موهای قرمزی داشته باشه،گفت توی ایران منتظر منه. -مارو دست انداختی؟ -نه به جون مامان،مرده بهم گفت اون خیلی شبیه خودته،فکر کردم شاید تو باشی. -دست بردار من که موهام قرمز نیست. -خوب فکر کردم شاید موهاتو رنگ کرده باشی. -باورم نمیشه تو رو اینطوری سرکار گذاشته باشن. ۲۳ پریا دمغ شد. -می دونستم همچین حرفی بهم میزنین،تونی هم همین روبهم گفت. امین گفت: -اینکه چطور اومدی مهم نیست،مهم اینه که حالا اینجایی.آن ماجرا هم خود دلیلی شد که بالاخره سری به ایران بزنی. پریسا هم گفت: -آره،امین راست میگه. چطور گذاشتم اینطوری به بازی گرفته بشم؟تموم اون چیزایی که از «پریا لبخندی اجباری زد وساکت ماند.فکر کرد: اون دختر مو قرمز گفت یه داستان ساختگی بود که فقط ادمهای هالویی مثل من باورش می کنن.تونی راست اگر »میگه،قیافه ی من دادمیزنه که اصلو نسب شرقی دارم.اون فقط حدس زد که ایرانی هستم،چه امد احمقیم من!! چه پریا همان موقع تمام حرفهایی را که از ان مرد عجیب شنیده بود از ذهنش پاک کرد ولی نمی دانست،ناخواسته قدم در راهی از پیش تعیین شده گذاشته است.راهی که از دویست و شصت سال پیش اغاز شده بود…!! ادامه دارد… پایان فصل اول کوه های بختیاری با آن همه شکوه و صلابت،در نبرد با دیو شب،دگر باز می رفت تا قافله را ببازد. در آخرین اشعه های پا بر جا مانده ی خورشید،اینک سایه ی مخوف تاریکی بر گوشه گوشه ی بلندی ها،پنجه انداخته بود و دیری نمی پائید که همه جا را به کام خود می کشید تا روز دیگری از روزهای زیبای خداوندی نیز به پایان برسد.لیلی دختر نازپرورده و زیبای علی مردان خان باز هم همراه پدر در بلندترین نقطه ی تپه ی سرسبز مشرف به کوه و سوار بر اسب چون همیشه لبخندی از غرور بر لب داشت.علی مردان به او نگریست و دید چطور غروب در چشمان سبز دخترک با شیطنت،رقص نور گرفته بود.دست در بازوی دخترش انداخت و او را به خود نزدیک کرد و پیشانیش را بوسید.لیلی سر بر شانه ی پدر گذاشت تا در سکوت،تسلی خاطری بر روح نا آرام اولین و آخرین مرد زندگیش باشد.علی مردان خان آهی کشید و با ابروانی در هم گره خورده،به نقطه ای محو در دوردستها خیره ماند و ان لحظه لیلی به روشنی میدانست در دل آن سردار دلیر چه می گذشت… * * * دگرباره ایران یکپارچه در جنگ و خونریزی غوطه ور شده بود و وحشت و ترس در دل هر پیر و جوانی سایه می گستراند.بدبختی و جنایت های مداوم،خواب و خوراک از همگان ربوده و مسبب همه ی آنچه بر سر مردم می آمد،کسی جز نادر شاه افشار نبود.مردی که حالا بعد از پشت سر گذاشتن سلسله ی متزلزل شده ی صفوی،زمام امور را در دست گرفته بود و اینطور نشان میداد که دیگر احدی توان قابله با آن نابغه ی ظالم و خون ریز را ندارد.وی در اوج اقتدار،با ایجاد هر شورشی در گوشه و کنار ایران،با انبوهی از لشکریان تعلیم دیده و مجهز،به جانب شورشیان می تاخت و تنها وقتی دست از جنایت هایش برمیداشت که همه را با فجیع ترین وضع ممکن به خاک و خون کشیده باشد و اینک آوازه ی قساوت های بی مانندش حتی به دربار عثمانی،دشمن پرقدرت و قسم خورده ی ایرانی نیز رسیده بود،طوری که آنان نیز محتاطانه تر برای این کشور همسایه،خط و نشان می کشیدند.نادر شاه افشار به راستی چون دژخیمی بی زوال می رفت تا برای همیشه نام خود را در تاریخ ثبت کند.با این حال هنوز ۲۴ هم دلیرانی یافت می شدند تا بدون هراس از نام و نقاب او ،برای کوچکترین حق خود که همان آزادی روح باشد،جانشان را به ودیعه گذارند و بر ستم های شاه تازه به دوران رسیده بتازند و سر بر شورش آورند.و علی مردان خان یکی از همین آزادگان بود.مردی مقتدر و در عین حال دل سوز میهن که جنگجویی بی همتا می نمود و مدتهای مدیدی میشد که در پی مخالفت با نادر شاه سر به شورش گذاشته بود و بوسله ی قدرت رو به فزونیش با طایفه های چهار لنگ و هفت لنگ و حتی گروهی از لرهای خرم اباد متحد شده بود و فکر ایجاد حکومتی مستقل در همدان و فارس را در سر می پروراندند و اینک نادر شاه بعد از ناکامی های پیاپی در شکست وی،به خوبی پی برده بود که اگر نتواند بزودی جنبش علی مردان خان را سرکوب کند،دشمن قسم خورده اش خواب و خوراک را برای همیشه از او می گیرد.بنابراین این بار با لشکر کشی بی سابقه ای به جانب قلمرو علی مردان خان در حرکت بود تا یتواند برای ابد نام این دلاور را از صفحه ی روزگار پاک کند. * * * * وقتی خورشید با همه ی عظمتش چون گلوله ای گداخته در دریایی از نور سرخ فام غرق شد،لیلی سر از شانه پدر برداشت و زیر لب گفت: -روز دیگری هم گذشت. -یک روز از باقی مانده ی عمرمان بود که تمام شد.کسی چه می داند فردا،روز چه سرنوشتی برایمان رقم خورده؟ -سرنوشت،هر چه باشد از سرزمینمان جدا نیست زیرا عشق به این دیار است که ما را زنده نگه می دارد. -لیلی نمی دانی که چطور با شنیدن این حرفها از جانب تو به خود می بالم.دخترکم،سرزمین ما همیشه به دلیرانی چون تو احتیاج دارد،به خصوص انکه بزودی نیز جنگ سرنوشت سازی در پیش داریم. غم در نگاه لیلی لانه کرد و با تردید رو به پدر پرسید: -پدر این بار چگونه خواهیم توانست با نادر شاه مقابله کنیم؟! -فرزند از یاد مبر که ما دلیران کوهستانیم،پس یقین بدار این بار هم کوههای بلند بختیاری چون دژی تسخیر ناپذیر ما را در پناه خود حفظ می کنند و شکست ناپذیر باقی خواهیم ماند. -پدر می خوام بدانید من چون دیگر سربازان جان بر کف،تا اخرین نفس در کنارتان باقی خواهم ماند. علی مردان خان با دیدن نگاه راسخ دخترک چهارده ساله اش به قهقهه خندید.درخشش چشمانش حاکی از ان بود که با شنیدن حرفهای لیلی تا چه حد احساس غرور می کند.به خوبی می دانست که او دختر معمولی نیست چون وی تمام سعی خود را انجام داده بود تا از این دخترک زیبا و باوقار جنگجویی بی همتا بسازد و حالا به یقین می دانست به انچه ارزو داشت رسیده است.لیلی حتی با وجود سن وسال کم و جثه ی ظریف دخترانه اش به راحتی می توانست هر جنبنده ای را در هر وضعیت و مکانی،حتی در دورترین نقطه ی تیررس،هدف قرار دهد.در سوارکاری نیز بی رقیب می نمود طوری که حتی چابک ترین اسب سواران پدر هم به گرد پایش نمی رسیدند.تنها یک رقیب داشت که با تمام وجود نیز به او عشق می ورزید و او چه کسی می توانست باشد جز پدرش،علی مردان خان…! وقتی نادر شاه با بیست هزار قشون از قزوین به نزدیکی های بختیاری رسید،علی مردان خان آماده ی رزم ،در منطقه ای متروک و صعب العبور در کوه های سر به فلک کشیده موضع گرفت.این بار هم نادر شاه بر خلاف آنچه می پنداشت با مشکل بزرگی روبه رو شد و به دلیل آشنا نبودن با آن وادی و راه های دشوار و دست نیافتنی که پیش رو داشت،نتوانست به راهش ادامه دهد و حتی بعد از روزها تلاش نیز مخفیگاه علی مردان خان را نیافت.این در حالی ۲۵ بود که سربازان علی مردان خان از هر فرصتی سود جسته و به سپاه نادرشاه شبیخون میزدند و پیکره ی دفاعیش را روز به روز ضعیف و ضعیف تر می کردند.حالا سربازان هراسان نادر شاه به شدت لطمه پذیر شده بودند و علی مردان خان پیروزی درخشان دیگری را مقابل روی خود می دید.نادر شاه که اینک چون ببری زخمی،محصور در زندان کوههای بختیاری شده بود،بسیار عصبی می نمود.بارها صدای نعره های ترسناکش در میان کوههای بختیاری می پیچید و حتی به گوش علی مردان خان و یارانش هم میرسید.او و سربازها و زنها و بچه های ایل،همه در غار بزرگی پناه گرفته بودند و با اندک آذوقه ای که برایشان باقی مانده بود به سختی روزگار می گذراندند.یک ماه بعد همه انتظار داشتند نادر شاه دست از لجاجت بردارد و شکست خورده،عقب نشینی کند. در زمانی که او هم خود را شکست خورده می دید،ورق برگشت و با حادثه ای به ظاهر ساده همه چیز به نفع نادرشاه عوض شد. * * * روز سخت و طاقت فرسای دیگری بر سپاهیان نادر شاه می گذشت.آنها باز هم خسته از جستجوی بیهوده ی دیگری برای یافتن مخفیگاه علی مردان خان،برمیگشتند که با تعجب وناباوری به پیرزنی تنها برخوردند که فارغ از انچه در اطرافش می گذشت مشغول پر کردن مشک آب خود از میان چشمه ای جاری در کوه بود.سربازان هم برای آنکه دست خالی بر نگشته باشند پیرزن را در بند کشیدند و به جانب قرارگاه نادرشاه بردند.برخلاف آنچه می پنداشتند نادرشاه با دیدن آن پیرزن فرتوت و ضعیف نعره ی بلندی بر سرشان کشید. -برایم تحفه آورده اید؟من علی مردان خان را می خواهم،نه چنین عجوزه ای،ببرید از جلوی چشمانم دورش کنید. -با او چه کنیم؟ -این هم پرسیدن دارد.ببرید و بکشیدش. برخلاف انتظار پیرزن لب به اعتراض نگشود و همانطور ساکت،با چشمان نفوذ ناپذیرش به نادرشاه خیره ماند.همه متعجب به پیرزن نگریستند.نادرشاه که کنجکاو نشان میداد نزدیکتر آمد و پرسید: -از کدام ایلی؟ -تنها در این کوهها زندگی می کنم.امروز هم در طلب آب آمده بودم که سربازانت چون لاشخورها بر پیکر ناتوانم حمله کردند. نادر شاه لبخند مرموزی زد و گفت: -نه پیرزن،تو بیشتر از آن چیزی که نشان می دهی می دانی و زبان تند و تیزت حاکی از این است که باید بختیاری باشی.بیا جلوتر. ولی پیرزن قدمی به عقب نهاد.هراسان به سربازها نگریست ولی هیچ راه فراری نبود،قبل از اینکه بتواند خود را از کوه به پائین پرت کند،سربازی او را گرفت.نادر خشمگین جلو آمد و گردن نحیف او را در دست فشرد. -علی مردان کجاست؟ -او را نمی شناسم،من پیرم،حواس درستی ندارم. -خیلی زود حواست سرجایش می آید.ببرید و محل مخفیگاه علی مردان را به زور از زبانش بیرون کشید. پیرزن بسیار ضعیف بود و چون بیم آن داشتند،نتواند زیر شکنجه های شدید،قبل از آنکه لب به اعتراف بگشاید،دوام بیاورد و ترجیح دادند،ذره ذره شکنجه اش دهند و برای این کار یکی از سرداران نادر شاه، به نام خانجان انتخاب شد.او دستور داد مانع به خواب رفتن پیرزن شوند و هر گاه خواب او را فرا می گرفت میخهای ۲۶ آهنین در بدنش فرو می بردند.این شکنجه چند روز ادامه یافت و آنقدر عرصه بر پیرزن تنگ شد که بناچار لب به اعتراف گشود. مدتی بعد در میان ناباوری علی مردان و یارانش،در زمانی که هیچ کس انتظارش را نداشت غار به محاصره ی سربازان نادر شاه درآمد طوری که دیگر به هیچ طریقی توان مقابله با انها وجود نداشت.هر کس از غار بیرون می رفت در یک چشم به هم زدن هدف تیرهای دشمن قرار می گرفت و جان میداد.و همه به ایم حقیقت تلخ پی بردند که دیگر هیچ راهی به جز تسلیم یا مرگ برایشان نمانده است.اگر چه شب خیلی زود بر کوههای بختیاری چیره شده ولی فردا روزی بود که ان دیار باید یکی از خونبارترین جنگهایی را که برای همیشه در تاریخ ثبت میشد را بر خود می دید.لیلی هیچ وقت پدرش را اینگونه ندیده بود،فروغ از چشمانش رخت بربسته و یک شبه به پیرمردی مبدل شده بود.بغضی مدام گلوی لیلی را می فشرد،ارزو میکرد می توانست کاری انجام دهد،ولی افسوس هیچ کاری از دستش برنمی امد.امد کنار پدر نشست. -پدر!حالتان خوب نیست؟ علی مردان خان که تازه متوجه حضور لیلی در کنار خود شده بود اهی برکشید و گفت: -چقدر برایم سخت است که مرا اینگونه شکست خورده می بیبنی. -ما هنوز شکست نخورده ایم.مگرغیر از این است که همه ما از جان گذشته ایم و مرگ با عزت ارزوی ماست. علی مردان خان لبخندی زد و به ارامی روی موهای بلند دختر دست کشید. -اگر تنها من و سربازانم بودیم اصلا ناراحت نبودم.تمام نگرانی من بابت زنان و دختران است.می دانم که نادرشاه تمامتان را به خفت و خواری می کشاند و این چیزیست که بیش از همه ازارم میدهد. لیلی سر به زیر افکند و از جا برخاست و رفت.ساعتی بعد همراه زنان پیش پدر برگشت.علی مردان خان و سربازهایش با تعجب به انها نگریستند.لیلی قدم جلو گذاشت و گفت: -من با زنها حرف زدم. -درباره چه موضوعی؟! -شما درست می گویید،نادرشاه کینه ای سخت از ما دارد.بنابراین تنها به کشتن ما رضایت نمی دهد،به یقین همه را به خفت می کشاند. بغض سنگینی که گلویش را می فشرد فرو داد و زیر لب افزود: -و حالا ما اینجاییم تا قبل از انکه بدست سپاهیان او اسیر شویم… ساکت ماند و به زنها نگریست،نگاه راسخ انها باعث دلگرمی بیشترش شد. -ادامه بده لیلی،معنی این حرفهایت چیست؟ -پدر ما را بکش!! علی مردان فریادی از سر حیرت کشید.سربازها به گریه افتاده بودند و زنها هم ولی لیلی گریه نمی کرد و چشم در چشم پدر دوخته بود: -ما همه از یک ایل هستیم،از ایل بختیاری،ایلی که در سلحشوری زبانزد همه ی مزدم ایران است،پس نمی خواهیم این نام لکه دار شود.ما می خواهیم شجاعانه کشته شویم. ۲۷ -نه.امکان ندارد. مدت زمانی همه با بهت و گریه به هم نگریستند تا عموی لیلی کنار علی مردان خان امد و گفت: -برادر قبول کن که این بهترین راه است. لیلی گفت: -پدر خواهش می کنم! حالا زنها نیز برای کشته شدن التماس می کردند،ولی علی مردان خان ساکت بود.لیلی جلو امد و دست بر تفنگ پدر گذاشت. -اگر شما این کار را نکنید من اولین نفری خواهم بود که خودم را می کشم. مادرش جلو امد و تفنگ را از دست او گرفت و به طرف علی مردان خان گرفت. -نه!پدرت خودش این کار را خواهد کرد. تفنگ را به دست او داد.لوله ی تفنگ را جلوی سینه اش گرفت و انگشت سبابه ی علی مردان خان را که روی ماشه بود فشرد و صدای گوش خراش تفنگ در فضای غار پیچید.علی مردان خان که به پهنای صورت اشک می ریخت فریادی از درد کشید و کنار بدن نیمه جان همسرش زانو زد حالا صدای زن به نجوا می مانست -ارزویم این بود که با افتخار بمیرم،ایا موفق شدم؟ -بله!تو شجاعترین زن ایل بختیاری هستی -من نه!لیلی لایق این لقب است.انچه او می خواهد خواسته ی تمام زنان ایل است.پس تعلل نکن. زن لحظه ای بعد جان داد.علی مردان خان همسرش را روی پیشانی مالید،از جا برخاست و نعره زد: -نادر،قسم به خون تک تک عزیزانمان تا اخرین نفس با تو خواهم جنگید. بالاخره سربازها زنها و دخترها را یکی بعد از دیگری کشتند و چون علی مردان خان خونهای انها را روی پیشانی می مالیدند،لیلی اخرین زنی بود که کشتن او را به علی مردان خان سپردند.او امد و جلوی لیلی ایستاد.لیلی لبخندی زد و لوله ی تفنگ را به طرف خود گرفت. -تمامش کن پدر علی مردان خان نفسش را فرو داد چشمانش را بست و ماشه را کشید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد،چون تیری در تفنگ نمانده بود.علی مردان خان در حالیکه تمام بدنش می لرزید روی زمین نشست و زیر لب گفت: -این شکنجه کی تمام میشود؟ لیلی فریاد زد: -یکی به او تفنگ بدهد. کسی از جایش تکان نخورد.لیلی جلو امد و تفنگ یکی از سربازها را گرفت و به دست پدر داد: -من اخریم پدر…تحمل داسته باش. پدر فریاد زد: -نمی توانم کسی دیگر اینکار را بکند. لیلی اشفته و درمانده به دیگر مردان نگریست ولی هیچ کس قدمی جلو نگذاشت. -عمو شما بیایید و تمامش کنید،نگذارید اینقدر زجر بکشم. رمانی ها ۲۸ مرد جلو امد و دست روی بازوی لیلی گذاشت: -انگار تقدیر چنین بوده که تو زنده بمانی. -عمو چه می گویی؟ -ما شاهد بودیم چگونه مرگ در یک قدمیت رسیده بود و تو از ان گریختی. -من نگریختم. -دختر جان حرفم را قطع نکن!اگر تفنگ پدرت گلوله ای بیشتر داشت،تو هم مرده بودی ولی حالا زنده ای،چرا اصرار بیهوده داری تا با سرنوشت بجنگی؟ لیلی فریاد زد: -خداوندا نجاتم بده،به که بگویم نمی خواهم زنده بمانم. علی مردان خان بلند شد و به طرف او امد و به ارامی اشکهای دخترش را با انگشتهای تب دارش پاک کرد: -عمویت راست می گوید…انگار تقدیر چنین می خواهد که تو زنده بمانی. -زنده بمانم که چه شود؟ شاید منظورتان این است فردا در جنگ همراهتان بااشم؟ -نه تو باید فرار کنی. -پدر!خواهش می کنم اینرا از من نخواهید. عمو گفت: -لیلی تو دختر شجاعی هستی و براحتی می توانی از تاریکی شب استفاده کنی و بگریزی. -من این کار را نمی کنم. پدر با تحکم به او امر کرد: -باید این کار را بکنی. لیلی اخرین حربه اش را بکار برد: -اگر بدست سربازان نادرشاه افتادم چه؟ علی مردان خان خنجر کوچکی را از شال کمرش را بیرون کیشید و به او داد: -خودت را بکش. لیلی خنجر را در دست فشرد. -پدر می دانید از من چه می خواهید؟در پشت سرم خانواده ای دارم که تا چندی پیش زنده بودند و حالا تمام غاراز خون پاکشان رنگین است و جلوی رویم عزیزانی که فردا در جنگی نابرابر با مرگ دست و پنجه نرم خواهند کرد.همه انچه دارم اینجاست.پس چگونه انتظار دارید بگریزم. علی مردان خان او را در اغوش فشرد و زیر لب گفت: -لیلی!به خاطر من این کار را انجام بده،بگدار لااقل بار سنگین کشته شدن تو را بر دوش نکشم. -بدون شما چه کنم؟ -همان گونه که از تو انتظار دارم.می خواهم صبور و خویشتن دار باشی و با عشق زندگی کنی. لیلی به پای پدر افتاد و گریست.مدتی بعد بر او لباس مردانه پوشاندند و از شالی برای بستن عمامه روی سرش استفاده کردند،سپس چکمه ی یکی از سربازان را پوشید و در اخر خنجر را در پر شالش پنهان کرد.وداع از جنازه ۲۹ مادر،خواهرو تک تک زنان ایل برایش کابوسی دردناک بود ولی وقتی لبخندی حاکی از غرور را که بر لبهای انان نمایان بود،می دید دلش ارامتر شد.بالاخره بعد از وداع با مردان ایل،برادرها و عمویش،روبروی پدرش قرار گرفت.علی مردان خان لبخند تلخی زد،اگر ان حلقه ی کوچک الماس نشان که از سه سالگی خود بر پره ی بینیش زده بود را نادیده می گرفت،با مردان هیچ تفاوتی نشان نمی داد.علی مردان خان دستش را جلو اورد و لیلی دستان بزرگ او را در دستانش فشرد. -پدر!ارزو داشتم همراه شما با دشمن می جنگیدم ولی انگار حسرت ان در تمام عمر همراه من خواهد ماند. -این دشمن هیچ بویی از جوانمردی نبرده،تو که این را خوب می دانی! لیلی سر به زیر افکند.علی مردان افزود: -پیزی به صبح نمانده،از تاریکی شب استفاده کن و از راه مخفی خودت را به شهر برسان،در انجا سراغ شخصی به نام ابراهیم بیک برو.ائ خانه ی بزرگی پشت مسجد شهر دازد.تو را میشناسد و پناهت میدهد. -کاش مرا هم کشته بودید تا… -نمی خواهم دوباره بحث گدشته را شروع کنیم.حالا به زمان نیاز دارم تا نقشه ی جنگ را طرح ریزی کنم و تو اینجا داری وقتم را بیهوده هدر می دهی. لیلی او را در اغوش گرفت: -هیچوقت فراموشتان نمی کنم.می خواهم این را بدانید که داستان رشادت و جانبازی شما را برای همگان بازگو می کنم. -نه تو چنین کاری نخواهی کرد. -برای چه پدر؟ -چون باید هویت اصلی تو پوشیده بماند.مادامی که ندانند دختر من هستی،گزندی به تو نخواهد نرسید. لیلی ساکت ماند. -لیلی -بله پدر -می دانم بعد ازاین روزگاری به مراتب سختترخواهی داشت ولی من تنها یک چیز از تو مب خواهم،می خواهم شجاع باشی و بر مشکلات پیروز شوی. -همانی میشوم که شما میخواهید -ممنون فرزند.بدان که همیشه به تو افتخار خواهم کرده ام. او را از خود دور کرد و لیلی برای اخرین بار به او و همرزمانش نگریست.صدای محکم پدر بگوش رسید -دیگر موقع رفتن است. -بدرود. -خدا به همراهت. شال را دور صورتش کشید و به سرعت از غار خارج شد.نفس در سینه ی مردان مخفی در غار حبس شد.همه می ترسیدند سربازان نادرشاه خروج ار را دیده بیاشند.ولی حتی تا ساعتی بعد که خورشید خودش را از کوههای بلند ۳۰ بختیاری بالا کشید،ان سکوت وهم انگیز را هیچ صدایی نشکست،مگر اوای جغدی که در دوردست می خواند.بنابراین علی مردان خان به خاک افتاد و سجده ی شکر به جا اورد. لیلی راههای فرعی کوهستان را به خوبی می شناخت،طوری که حتی در ان شب تاریک هم می توانست راه خود را پیدا کند.از کنار اردوگاه نادرشاه که می گذشت صدای ساز و اواز و خنده های مستانه ی انها حالش را به هم زد.به خود لعنت فرستاد که زن افریده شده بود.اندیشید:اگر مرد بودم،حال در کنار پدر و برادرانم تا پای جان می جنگیدم.ولی افسوس… صدای پای چند اسب که نزدیک می شدند او را از افکارش بیرون کشید و به سرعت پشت بوته ها پناه گرفت و بعد که از او دور شدند بر سرعتش افزود.وقتی از محل خطر دور شد،برای اخرین بار به کوهی که پناهگاه علی مردان خان و هم رزمانش بود نگاهی انداخت و با قلبی پر درد راه شهر را در پیش گرفت. *************************************** صبح زود بود که به در خانه ی ابراهیم بیک رسید و با تمام قدرت به در کوبید.در ان موقع روز هنوز مردم از خانه هایشان بیرون نیامده بودند و تنها چند کشاورز به چشم می خوردند که بیل و کلنگ به دست به طرف زمین هایشان می رفتند اما هیچ کدام از انها حتی به فکرشان هم نمی رسید که زیر ان هیبت مردانه،دختری چهارده ساله،با دلی مجروح و تنی خسته پنهان شده بود.مدتی بعد در چوبی بزرگ با صدای بلندی باز شد و پیرزنی جلوی در امد و با دیدن او حجاب گرفت: -بفرمایید سرورم،با که کار دارید؟ -با ابراهیم بیک! بیچاره پیرزن وقتی صدای لیلی را شنید،چشمهایش از حدقه بیرون زد -یا خدا!تو که زن هستی. لیلی بی حوصله تکرار کرد: -من با ابراهیم بیک کار دارم. -که هستی و با او چکار داری؟ -از من بازجویی نکنید،چون بسیار خسته ام و با هیچ کس به جز ابراهیم بیک حرف نخواهم زد. -دختر جان تو این وقت صبح با این هیبت امده ای و می گویی با ابراهیم بیک کار داری،قبول کن گه به رفتارت مشکوک باشم. -شما حق دارید،ولی نمی توانم جلوی در برای شما هیچ توضیحی بدهم. -بسیار خوب،بیایید داخل.خدا خودش به خیر بگذراند. لیلی پشت سر پیرزن وارد خانه شد و بنایی بزرگ و اعیانی را مقابل خود دید.اگر چه خانه نشان می داد که باید صاحب متمولی داشته باشد ولی هیچ نوکر یا کنیزی ان اطراف دیده نمیشد،انگار جز پیرزن هیچ جنبنده ای وجود نداشت. -ابراهیم بیک کجاست؟ -فعلا نیست.کمی خستگی از تن بدر کنید و بعد برایم بگویید با او چکار دارید. ۳۱ پیرزن رفت و شربتو شیرینی اورد و همانجا در حیاط کنار لیلی که روی تخت چوبی نشسته بود،نشست.لیلی تشکر کرد و گفت میل به چیزی ندارد.پیرزن باز پرسید: -نگفتی با ابراهیم بیک چکار داری؟ -من دختر یکی از دوستان نزدیکش هستم،پدرم مرا به جانب او فرستاده است.اگر مرا ببیند می شناسد. -دیر امدی بانو،ابراهیم بیک را چند روز پیش کشتند. لیلی بر جای ماند. -راست نمی گویی! اشک در چشمان پیرزن حلقه زد: -به خدا عین حقیقت را می گویم.سه روز پیش سپاهیان نادر به خانه ریختند و از ابراهیم بیک خواستند محل اختفای علی مردان خان را بگوید و چون ابراهیم بیک اظهار بی اطلاعی کرد،همین جا جلوی چشم زن و فرزندان سر از تنش جدا کردند. -پس زن و فرزندانش کجا هستند؟ پیرزن سر به زیر انداخت و در حالیکه اشکهایش روی زمین می ریخت زیر لب گفت: -چه بگویم راستش شرم دارم. -بگو زن. -بچه ها را در اب خفه کردند و خانم،ای خدا چه بگویم،همه انچه بر ما گذشت چه چیزی جز کابوسی هولناک می توان باشد.خانم را پیش خانجان،سردار نادر شاه به اسیری بردند.شنیده ام مجبورش کردند نیمه برهنه از او پذیرایی کند و بعد هم او را کشته اند. لیلی ساکت به فکر فرو رفت.حالا یقین داشت اگر شب قبل مردان ایلش زنان و دختران را کشته بودند،کارشان درست بود.پیرزن او را به خود اورد. -حالا در این اوضاع و احوال به هم ریخته،شما امروز با این هیبت امده اید و سراغ ابراهیم بیک را می گیرید.نمی خواهم قصد و نیتتان را فاش سازید چون حس می کنم شما از دوستداران ابراهیم بیک هستید.ولی می ترسم سربازان نادرشاه باز هم به اینجا برگردند و وقتی شما را اینجا ببینند عاقبت خوبی در انتظارتان نخواهد بود. اگر جه بهترین راه ممکن فرار لیلی از انجا بود ولی نمی توانست از پدرش و سربازان او زیاد دور شود.می دانست ان لحظه جنگی سخت بین انها و سربازان نادرشاه جریان داشت.بنابراین گفت: -چند روزی مرا اینجا مخفی کیند. -ولی سربازان نادرشاه چه؟ -خیالتان راحت باشد!انها دیگر به اینجا بر نخواهند گشت،چون محل اختفای علی مردان خان را پیدا کرده اند. -این از خدا بی خبر بالاخره زهرش را ریخت.خداوند حامی علی مردان خان باشد،به راستی وجود چنین شیر مردی باعث افتخار همه ی ایل بختیاری و همه ی ایران است.قدمت روی چشم بانو،تا هر وقت می خواهی اینجا بمان. وقتی رفت تا اتاقی برای او مهیا کند،لیلی سر به اسمان برد و زمزمه کرد: -خداوندا،پدرم را در پناه خودت حفظ کن. ********************************** ۳۲ جنگ بین علی مردان خان و نادرشاه سه روز تمام ادامه یافت.با انکه یاران علی مردان خان درر اقلیت بودند ولی با شجاعت جلوی لشگریان نادرشاه جنگیدند و تنها بر اثر گرسنگی و تشنگی بود که به زانو در امدند.همه ی یاران اندک علی مردان خان را کشتند و علی مردان خان را نیز بالاخره بعد ازمقاومتی طولانی دستگیر کردند و پیش نادرشاه بردند و نادر شاه که تا ان زمان از سلطنتش هیچ مردی چون او در مقابلش پایداری نکرده بود،با کینه ورزی هر چه تمامتر دستور داد تا اعضای بدنش را جدا کنند.او انقدر در خونش غلطید تا بالاخره جان به جان افرین تسلیم کرد. خبر مرگ علی مردان خان خیلی زود بوسیله ی جارچیان در تمام ناحیه پخش شد.وقتی انچه بر او گذشته بود به گوش لیلی رسید سه شبانه روز لب به غذا نزد و تنها در اتاق نشست و گریه کرد.روز چهارم بالاخره پیرزن توانست با تقلای زیاد او را ار ان اتاق بیرون بکشد. -بس کنید.شما دارید خودتان را می کشید. -دست از سرم بردارید. -نمی توانم بانو چون وضع وخیم است،لشگریان نادر شاه در تمام شهر پخش شده اند و همه جا را زیرورو میکنند. -این بار برای چه؟ -دارند خانواده های بختیاری را به اسارت می کیرند. -چطور هیچ کاری از دستم بر نمی اید،ای کاش من هم مرده بودم و چنین روزهایی را نمی دیدم. باز یاد پدر باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند. -بالاخره چکار می کنید؟ -چه می توانم بکنم.اسبی برایم اماده کن تا همین امشب از اینجا بروم.اما به کجا؟ *********************************** وقتی پرده ی سیاه شب،شهر را در خود فروبرد،لیلی باز در هیبت مردانه درامد و با قلبی پر درد با پیرزن و دیاری که با تمام وجود دوستش می داشت وداع کرد و به تنهایی راهی سفری بی بازگشت شد.چه کسی می دانست چه چیزی انتظارش را می کشید.حال سعی می کرد در ذهن تب دارش یک نامی را مدام مرور کند،مکانی به نام قراباغ در داغستان،یعنی جایی که به طرفش در حرکت بود.پیرزن قبل از رفتن به او سفارش کرد به انجا برود.از او شنید قراباغ غیر از لطمه هایی سنگینی که نادر شاه به ان وارد کرده بود از طرف همسایه ی قدرتمند ایران یعنی عثمانی نیز مدام مورد حمله قرار می گرفت با این حال هنوز قدرتمند به حیات خود ادامه میدهد.پیرزن که خود اهل قراباغ بود از سلحشوری های انها بسیار گفت و لیلی با امیدواری به این موضوع پی برد هنوز مردانی چون علی مردان خان کمم نبودند.و چون جایی برای رفتن نداشت،با اندک امیدی برای رسیدن به قراباغ براه افتاد. ****************************************** بزودی پی برد مادامی که حرف نزند کسی به زن بودن او پی نمی برد.بنابراین خطری متوجه اش نمی شد.در پنج روزی که در راه بود مانند مسافری غریب و کر لاال رفتار می کرد و شبها پنهان از چشم مسافران در گوشه ای از کاروانسراها می خوابید.حتی یک شب مجبور شد در بیابان بی اب و علفی در پناه یک درخت خشک شده بسر برد و در روز پنجم بدون انکه بداند از کدام راه باید برود؛گرسنه،خسته و هراسان در بیابان سرگردان شد.بالاخره وقتی پاهایش از حرکت ایستاد،روی تپه زیر تنها درختی که دیده میشد نشست و درمانده سرش را به تنه درخت چسباند. ۳۳ -خدایا کمکم کن.حالا باید چکار کنم؟چطور می توانم بدانم راه قراباغ از کدام سو می باشد؟ صدای گروهی سربازاسب سوار که نزدیک میشدند،او را به خود اورد.به سرعت دریافت خطر نزدیک است بنابراین سعی کرد خودش را پنهان کند ولی مردها او را دیده بودند و به سویش می امدند.نفس در سینه ی لیلی حبس شد،چاره ای نداشت جز انکه ساکت همانجا بشیند.صورتش را پوشاند و سرش را به زیر افکند.سربازها در فاصله ی چند متری از او پیاده شدند و یکی از انها به طرفش امد. -سلام مرد جوان از کجا امده ای و به کجا می روی؟ لیلی ساکت ماندومرد مدتی مکث کرد و منتظر جوواب ماند ولی وقتی هیچ واکنشی از طرف او ندید.کنکجکاو به او خیره ماند و رو به دیگر سربازان گفت: -انگار کر و لال است. -و شاید هم جاسوس باشد.نمی بینید چطور سر و صورتش را پوشانده است. دست لیلی به ارامی به طرف خنجری که در زیر شال کمریش پنهان شده بود رفت.مرد که حالا جلوی او ایستاده بود -غریببه صورتت را به من نشان بده وگرنه… قبل از انکه بتواند شال را از صورتش کنار بزندرلیلی با ضربه ای نابه هنگام او را از پا دراورد.هنوز دو سرباز دیگر از حیرت بیرون نیامده بودند که روی اسبش پرید و از انها دور شد.حالا شال بطور کامل از چهره اش کنار رفته بود و چند دسته از موهای بلند و شرابیش شلاق وار به صورتش می خورد.دو مرد که در تعقیبش بودند با تعجب به زن بودن او پی بردند.یکی از انها خدش را به لیلی رساند ولی قبل از انکه بتواند او را از سب پایین بیندازد لیلی با فریاد بلندی خنجرش را بالا برد و روی شانه اش فرود اورد و مرد مدتی بعد از اسب به زمین افتاد.حالا تنها یک سرباز در تعقیبش بود.لیلی دندانهایش را از خشم به هم فشرد و گفت: -نزدیک شو تا نشانت دهم با چه کسی طرف هستی! مرد خندید،در حالی که لیلی سعی میکرد بر سرعت خود بیفزاید،تیری به ران اسب اصابت کرد و او را به شدت به زمین زد.لیلی سعی کرد به سرعت از زمین برخیزد ولی سردی لوله ی تفنگی که روی پیشانیش گداشته شده بود نفس را در سینه اش حبس کرد. -حالا دبدی با چه کسی طرف هستی؟خنجری را که در دست مخفی کرده ای روی زمین بینداز و دستهایت را پشت سرت بگذار و اهسته بلند شو.مطمئن باش هر حرکتی از جانب تو ببینم ماشه را فشار خواهم داد. لیلی مردد خنجر را در دستش فشرد.مرد فریاد زد: -شنیدی چه گفتم؟ لیلی زیر لب گفت: -سر من فریاد نزن. خنجر را روی زمین پرت کرد و در حالیکه از شدت خشم و اضطراب دندانهایش را به هم می سایید از جا برخاست.مرد تفنگ را زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا گرفت و نفس در سینه اش حبس شد.حالا او بود که اسیر ان ماده ببر با چشمان سبز و موهای براقی که به شعله های اتش می مانست شده بود.خیلی زود صلابت به ان چهره ی افتاب سوخته و مردانه برگشت. -که هستی؟ ۳۴ -تو که هستی؟یک راهزن؟ مرد خندید: -من از سربازان علی بیک هستم. اشک شوق در چشمان لیلی درخشید: -ایا او سردار قراباغ نیست؟ -البته که هست.او را می شناسی؟ -بله.به سوی قراباغ می امدم که راه را گم کردم. مرد جوان با ناباوری به او نگریست.لیلی ادامه داد: -کنیز ابراهیم بیک مرا به این سو راهنمایی کرد. -چرا؟مگر خانواده نداری؟ -نه چندی پیش سپاهیان نادرشاه سرزمینم را گرفتند و پدرم را کشتند.حالا هیچ کس را ندارم و تنها به امید یافتن علی بیک راهی این سفر پرخطر شده ام. -از کدام ایلی؟ -بختیاری -علی مردان خان را می شناسی؟ لیلی به ارامی سرش را تکان داد. -شنیده ام او و سربازانش همه کشته شده اند.ایا پدرت از سربازان او بود؟ لیلی در سکوت سرش را پایین انداخت و بغضش را فرو خورد.مرد باز گفت: -از رشادتهای او زیاد شنیده ام.ایا واقعا این گونه بود. -بلی!علی مردان خان دلیرترین مردی بود که می شناختم. مرد اهی از سر تسلیم کشید و تفنگش را پایین گرفت: -حالا با تو چکا رکنم؟ -مرا پیش علی بیک ببر. مرد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: -چگونه تو را به او معرفی کنم؟بگویم یکی از سربازانش را کشته ای و دیگری را مجروح کرده ای.فکر می کنی اگر واقعیت را بداند جگونه از تو استقبال خواهد کرد؟ -از کجا می دانستم از سربازان علی بیک هستید.ان دو مرا مجبوربه این کار کردند،رفتارشان بسیار بی شرمانه بود. مرد با صدای بلند خندید: -خیلی خوب.من از طرف ان بیچاره ها از شما پورش می خواهم.اگر بی ادبی نیست بروم و به فریاد مرد زخمی برسم.بعد راهی قراباغ خواهیم شد لیلی دنبال مرد به راه افتاد: -تا انجا چقدر راه است؟ -یک شبانه روز… ۳۵ -من دیگر اسبی ندارم. -اسب ان مردی را که کشتی بردار.فکر نکنم رفتارت خیلی بی شرمانه باشد.هست؟! لیلی با خشم به او نگریست و مرد جوان بازمی خندید. ********************************** روز بعد بود که بالاخره به قراباغ رسیدند.مرد جوان و مرد زخمی جلوتر در حرکت بودند.جنازه ی سرباز کشته شده را هم روی اسب مرد جوان گذاشته بودند ولیلی معذب در حالی که قلبش به شدت می تپید از میان چشمهای کنجکاو مردمی که دو طرف استاده بودند به دنبالشان روان بود.گاهی میشد مردم مردم بعد از خوش و بش کردن می پرسیدند او که بود و چرا یکی از سربازها مرده بود ولی در هر دو مرد این حرفها را نادیده گرفته و حرفی نمیزدند.از میان جمعیت نگاهی سنگین روی لیلی خیره مانده بود.لیلی به طرف او نگریست.دختری بود زیبا با دو چشم سیاه اتشین و با انکه لیلی صورتش را پوشانده بود اما نگاه تیربین دخترک نشان میداد می داند پشت ان نقاب زنی غریبه وجود داشت.نگاهش را از او گرفت حالا مدام در فکرش می گدشت که اگر علی بیک او رن نپذیرد باید به کجا برود.بالاخره از راه گدشتند و جلوی سرای بزرگی متوقف شدند.انجا مرد جوان از اسب پایین امد و در حالیکه سعی میکرد به مرد زخمی برای پایین امدن کمک کند به لیلی هم اشاره کرد که پیاده شود.دو سرباز امدند و مرد جوان از انها خواست تا جنازه را برای خاکسپاری اماده کنند.جلوی در سرباز زخمی بر جای ماند.مرد جوان رو به او گفت: -تو نمی ایی؟ -حاضر نیستم دروغ بگویم. -حتی اگر برای نجات بی پناهی باشد؟ -آری!اما در این مورد سکوت اختیار خواهم کرد. -برو استراحت کن.من خودم با علی بیک صحبت خواهم کرد. مرد زخمی نیم نگاهی به لیلی انداخت و به سرعت دور شد. لیلی بسیار اشفته می نمود.مرد جوان او را به خود اورد: -شما همراه من نمی ایید؟ -به کجا؟ -مگر نمی خواستید علی بیک را ببینید. -بله! -پس راه بیفتید. لیلی پشت سر او وارد سرای بزرگ شد.ذاخل عمارت در اتاقی بزرگ و مجلل بالاخره با علی بیک روبرو شد.او مردی قوی هیکل دارای چشمانی نافذ که با لبخندی مرموز روی کرسیی از مخمل زربفت لم داده بود و به ورود انها می نگریست. با نزدیک شدن انها با صدایی بلند گفت: -سلام بر تو سردار جوان.نزدیکتر بیا.در اصفهان با خان ملاقات کردید؟ -بله!انکه پیام شما را به خان رساندیم و به سرعت بازگشتیم ولی… -اتفاقی افتاده؟ایا با عثمانی ها درگیر شدید؟ ۳۶ -به درستی نشناختمشان.چند نفری بودند که به ما شبیخون زندند.یکی از سربازها را زخمی کردند و دیگری با تاسف بسیار کشتند. لیلی متعجب به او نگریست ولی او بسیار خونسرد می نمود و حالا کنار علیی بیک ایستاده بود.تازه ان لحظه معنی حرفهایی را که بین او و مرد زخمی گذشته بود،درک می کرد.مرد جوان سعی داشت به او کمک کند و این باعث باز شدن روزه امیدی در دل لیلی شد. -محمد پاشا سردار دلیر من که سالم است. -بله علی بیک. »محمدپاشا،پس اسمش این است.«لیلی این اسم را پیش خود تکرار کرد -شبیخون زدن عثمانی ها حرف تازه ای نیست.ما هر سال چند تن از سربازهایمان را اینگونه از دست می دهیم.و این مرد کیست؟او را از اصفهان برایم تحفه اورده ای؟ محمد پاشا لبخندی زد و به لیلی نگریست. سرورم او بانویی است که از راهی دور برای دیدن شما می اید.ما او را در بیابان در حالی یافتیم که راه قراباغ را گم کرده بود. علب بیک متعجب به لیلی خیره شد: -تو براستی زنی؟ بالاخره لیلی به حرف امد: لبه.من لیلی نام دارم و یکی از بازماندگان ایل بختیاری هستم. -علی مردان خان را می شناسی؟ باز قلب لیلی با شنیدن نام او لرزید: -او را خیلی خوب می شناسم،ما به هم بسیار نزدیک بودیم. -می دانی سربازان نادر او را کشته اند؟ بغضی راه گلوی لیلی را بست و به سختی گفت: -لبه میدانم. -و میدانی او تمام زنان و دختران را کشت تا بدست نادر شاه نیفتند. -بله. -توچگونه گریختی؟ -پدرم مرا فراری داد و خواست پیش فردی بنام ابراهیم بیک بروم. -او را می شانسم.براستی مرد بزرکیست… -ولی من هیچ وقت او را نشناختم.چون وقتی به در خانه اش رفتم.کنیرش گفت که سربازان نادر شاه او و زن و بچه هایش را کشته اند. -چگونه شد که به این سو امدی؟مرا از کجا می شناسی؟ -کنیز ابراهیم بیک مرا به طرف قراباغ راهنمایی کرد.او زنی از ایل شماست.به من گفت علی بیک هم چون علی مردان خان دشمن نادرشاه است.بنابراین بسوی تو امدم،چون هر کس دشمن نادرشاه باشد دوست من خواهد بود. ۳۷ علی بیک سری تکان داد و گفت: -و هر کس از اقوام علی مردان خان باشد علاوه بر انکه مهمان عزیزی برای این ایل می باشد،دوست و محرم من خواهد بود.اگر چه ان مرد دلیر را هیچ وقت ندیده ام ولی برایش احترام خاصی قائلم. از کرسی بلند شد و به طرف او امد: -بانوی دلیر خوش امدی،می دانم که بسیار خسته و دل شکسته ای.در اندرون زنان حرم از تو پذیرایی خواهند کرد،از طرف تمام قراباغی ها ورودت را خیر مقدم می گویم. -یعنی من می توانم اینجا بمانم؟ -تا هر وقت که بخواهی،خواهی دید که ما قوم مهمان نواری هستیم. لیلی اهی از سر راحتی خیال کشید و قدرشناسانه به محمد پاشا نگریست.به خوبی واقف بود اگر ان مرد کمکش نمی کرد امکان نداشت بتواند انجا بماند.قبل از انکه دو تن ار کنیزان او را به طرف اندرونی ببرند،جلوی او ایستاد و یر لب گفت: -فراموش نمی کنم،چه کمک بزرگی در حق من انجام دادید. محمد پاشا سر به زیر افکند و ساکت ماند.لیلی در حالی که علی بیک با کنجکاوی به وا می نگریست از انها دور شد. ادامه دارد… قسمت چهاردهم در حرمسرا لباسهای کثیف مردانه را از تنش بیرون اوردند.او را به حمام بردند و به بدنش عطر زدند و بعد لباس حریر بلندی به او پوشاندند،موهایش را اراستند و در اخر او را پیش زن علی بیک بردند.زن مسن می نمود با چشمان مهربان و لبخندی ارام با دیدن لیلی از جا برخاست و به استقبالش امد. -خوش امدی دخترم.وصف تو را از علی بیک شنیده ام.به راستی که دختر دلیری هستی.چگونه توانسته ای به تنهایی راهی چنین سفر خطرناکی شوی؟ لیلی هم لبخند زد و گفت: -خواست خدا بود سردار شما هم بسیار کمکم کرد. زن او را پیش خود نشاند: -تو باید هم سن و سال دختر کوچکم من باشی.و چه دختر زیبایی هستی!انگار خدا ملکی را از اسمان بر ما نازل کرده باشد. -و شاید هم جاسوسی که از طرف شیطان به این سو امده باشد. لیلی بر جای ماند.خیلی زود صاحب صدا را شناخت،همانی بود که در ابتدای ورودش با او روبرو شده بود.با این حرف او قلبش فشرده شد و با اندوه به دختر نگریست.به راستی که زیباترین دختر حرم بود.اما در نگاهش غضب و شیطنتی موج میزد که نمیشد از ان چشم پوشید.ساکت سر به زیر افکند و زن با خشم به او غره شد: -زهره این چه طررز برخورد است؟او میهمان عزیز ماست. رو به لیلی افزود: -از او دلگیز نشو،اخلاقش کمی تند است. ۳۸ -نه مادر!اخلاق خوب من زبانزد همه ی قراباغی هاست.همه این را میدانند.بذارید او هم این را بداند. امد و جلوی لیلی ایستاد و با تمسخر افزود: -نگاه کنید!درپره ی دماغش حلقه ی الماس نشان دارد.ایا هیچ دختر معمولی را دیده اید که چنین جواهری به همراه داشته باشد؟ -زهره تو با این رفتارت باعث شرم من و پدرت هستی. دختر با خشم از جای برخاست و گفت: -خیلی زود خواهید دید که این دختر بی اصل و نسب باعث شرمتان خواهد شد… -زهره! دختر منتظر ادامه ی حرفهای مادرش نماند و به سرعت از اتاق خارج شد.زن در صدد دلجویی از لیلی که همان طور به زمین زل زده بود برامد: -من از تو پوزش می خواهم.مطمئن باش او را به خاطر بی ادبیش تنبیه خواهم کرد.دوست داری کمی استراحت کنی؟ لیلی سرش را تکان داد.زن او را به دست کنیزی سپرد و به سرعت از اتاق خارج شد.وقتی کنیز او را در اتاق بزرگی تنها گذاشت ورفت لیلی کنار پنجره نشست و در حالیکه پیشانیش را روی دیوار گذاشته بود نگاهش به دشت سرسبزی که زیر پنجره گسترده شده افتاد.اهی کشید و در حالیکه اشک بی مهابا از چشمان فرو می چکید زیر لب زمزمه کرد: -پدر!کجایی که ببینی لیلی چطور در جایی بسیار دور ااز سرزمینش این طور غریب افتاده است. *************************************** چند روز از امدنش به قراباغ می گذشت ولی چون اسیری داخل حرمسرا حبس شده بود،بدون انکه مجالی برای بیرون رفتن داشته باشد و این برای او که عادت به چنین زندگیی نداشت بسیار طاقت فرسا می نمود.از وفتی که بیاد داشت سوار بر اسب در کوه و جنگل تاخته بود و وقتهای بیکاری هم همراه پدر به شمشیرزنی و تیراندازی می پرداخت.ولی حالا مجبور شده بود لباسهای زنانه و دست و پا گیر بپوشد و زندگی کسل کننده ای را در کنار زنهای حرمرا بگذراند وبدتر از همه مدام با دختری مثل زهره که چشم دیدن او را نداشت دمخور باشد.وقتی چند روز بعد علی بیک دنبالش فرستاد،در پوست نمی گنجید.به سرعت لباسهای مردانه اش را پوشید و در مقابل چشمان حیرت زده زنها از حرمسرا بیرون امد.مردان هم با قیافه ی نامانوس او در ان هیبت،همان قدر تعجب کردند که زنان.در ان زمان رسم نبود هیچ زنی به هیبت مردان دراید وقدم در حریم مردانه گذارد،حتی اگر رییس ایل می خواست زنی را بیرون از حرمسرا ببیند،زن باید پشت پرده می نشست و طوری که در دید نباشد با او صحبت کند ولی حالا لیلی به همه ی سنتها پشت پا زده بود وقتی او را پیش علی بیک بردند او را در محوطه ای روباز و بزرگ دید که زیر الاچیقی زیبا نشسته بود و قلیان می کشید.لیلی در میان بزرگانی که در اطرافش روی کرسی ها نشسته بودند محمد پاشا را نیز دید.محمد پاشا که با پیرمردی مشغول صحبت بود باز با دیدن او در ان هیبت همان قدر تعجب کرد که دیگر مردان،و ان هنگام ترس بر وجود لیلی پنگ انداخت.به این فکر افتاد که اگر علی بیک او را ان طورببیند،چه اندیشه ای در مورد او خواهد داشت؟اگر عصبانی میشد حتی امکان داشت او را از انجا بیرون بیندازد.وقتی با تردید قدمی عقب نهاد تا به حرمسرا برگردد صدای علی بیک او را برجا میخکوب کرد: ۳۹ -بیا خاتون…چرا غریبگی می کنی؟ لیلی با تردید به طرف او رفت و نزدیکتر شد.علی بیک دستور داد همه ی مردان جز محمدپاشا انجا را ترک کنند.لیلی با ترس به او نگریست ولی علی بیک بر خلاف تصورش لبخندی تحسین امیز بر لب داشت: -لیلی شما دختر عجیبی هستید،چه طور می توانی چنین بی پروا لباس مردانه بپوشی و در مقابل دیگران ظاهر شوی. لیلی جسارتی برای حرف زدن یاقت. ساله بودم پدرم به من اسب سواری اموخت و در نه سالگی در تیراندازی خبره شدم و در ده سالگی ۵ -چون از وقتی پابه پای مردان و پسران در مسابقات شرکت می کردم.من و پدرم لااقل هقته ای دو بار به شکار می رفتیم و این بزرگترین تفریح من به حسب می امد.در ایل خود همه مرا این گونه دیده و باور داشتند بنابراین فکر نمی کردم رفتارم در اینجا این طور سنگین و غیر قابل هضم باشد. علی بیک با صدای بلند خندید: -دختر صادقی هستی.اقرار می کنم تا به حال چون تو ندیده ام. به محمد پاشا اشاره کرد و افزود: -این مردهم در تیراندازی و سوارکاری از ماهرترین های قراباغ است.دلیری بی شکست که از شجاعترین سرداران من است. لیلی به محمد پاشا نگریست و دید چگونه با لبخندی مرموز بر لب به او می نگریست. ادامه دارد… قسمت پانزدهم علی بیک به پشت او زد و گفت: -امروز هم مسابقه ای پیش رو دارد…و تو بانو دوست داری تماشاچی این رزم باشی؟ لیلی سری تکان داد و زیر لب گفت: -این بهترین حرفی است که در این چند روزه شنیده ام ولی قبل از انکه باز به حرمسرا برگردم خواهشی داشتم… -بگو خاتون -ایا اجازه دارم از اسبهایتان دیدن کنم؟شنیده ام در قراباغ اسبهای اصیل زیادی یافت میشود. علی بیک خندید.حالا براستی از ان دختر زیبای ناشناس که رفتاری چون مردان داشت خوشش امد ه بود. -البته،نه تنها اجازه داری اسبهای ما را ببینی بلکه از هرکدام که خوشت امد،بی درنگ ان را به تو تقدیم می کنم. لبخندی چهره ی لیلی را پوشاند.علی بیک با دست اشاره کرد و بلافاصله پسر بچه ای چالاک جلو امد و تعظیم کرد.علی بیک گفت: -برو و هر چه اسب در اصطبل داریم به خاتون نشان بده. پسر بچه با تعجب نگاهی به لیلی انداخت،سری تکان داد و به راه افتاد لیلی سرش را اندکی جلوی علی بیک خم کرد و همراه او رفت.حتی وقتی دور میشد هم می توانست حدس بزند محمد پاشا چطوربا ان لبخند مرموز،رفتن او را به نظاره نشسته بود. ************************************** ۴۰ حدس لیلی درست از اب درامد،چون تمام اسبهای داخل اصطبل از بهترین نژادهای ترک بودند بنابراین دیدن تک تک انها برایش لذت بخش بود.نگاه پسرک را که همانطور کنجکاو به لیلی می نگریست،غافلگیر کرد. -ان اسبی را که از همه چالاکتر است به من نشان بده. پسر بچه اسبی سیاه را جلو اورد: -این چالاکترین و در عین حال از خطرناکترین اسبهای ماست. -چرا خطرناکترین؟ -چون به سختی می توان از او سواری گرفت.همین چند روز پیش بود که مهدی خان،پسر علی بیک را به زمین زد. لیلی خنده اش گرفت: -من همین را می خواهم. چشمهای پسرک از تعجب گرد شد. -نمیشود بانو،شما نمی توانید. -شنیدی که چه گفتم،یادت رفته علی بیک چه گفت؟قرار شد هر کدام را که پسندیدم به من بدهی. -ولی هر مشکلی پیش بیاید به من مربوط نیست. -خیلی خوب مادامی که پسرک اسب را زین می کرد لیلی با اشتیاق به سینه ی فراخ،عضلات کشیده و ماهیچه های محکم اسب دست می کشید. -مِهر مثل یک فیل پر قدرت است. -پس اسمش مِهر است.به خوبی می توان فهمید چقدر پر انرژیست. کار پسرک که تمام شد لیلی گفت: -حالا برو یک دست لباس مردانه باریم بیاور. پسرک خندید: -ولی شما که خودتان لباس مردانه دارید. -بلی ولی من لابس مردان ایل تو را می خواهم. پسرک دهانش را باز کرد که باز اعتراض کند ولی بزودی پشیمان شد.سرش را اندکی خم کرد و از اصطبل بیرون دوید.لیلی به طرف اسب امد و در حالی که یالش را نوازش میکرد کنار گوشش زمزمه کرد: اسب خوب تو برگ برنده من خواهی بود. حیوان به او خیره ماند و حالا لیلی از فکر افکاری که می خواست انجام دهد بسیار مضطرب می نمود. مدتی بعد وقتی اسب را از طویله بیرون برد،پسرک پیدایش شد. -به کسی که چیزی نگفتی؟ -نه بانو نفس نفس زنان یک دست لباس را جلوی لیلی گرفت. -اینها لباسهای خودت است؟ -نه مال پدرم است. ۴۱ -اگر پدرت انها را تن من ببیند چه؟ -پدرم چند سال است که مرده است. لیلی برای همدردی به پشت پسرک زد و به لباسها خیره ماند.پوشیدن لباسهای مردی غریبه برایش به اندازه کافی ناخوشایند بود چه برسد به انکه مال مردی مرده هم باشد.با این حال اهی از سر رضایت کشید و عاقبت به پسرک لبخندی زد و گفت: -ممنون پسر جان.پاداش خوبی پیش من داری مهر را نگه دار تا من در طویله انها را بپوشم.وقتی از طویله بیرون امد پسرک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد چون لیلی در ان لباس گم شده بود.لیلی هم لبخند زد: -عوضش خیلی راحت است. جلو ماد،افسار اسب را از او گرفت وبا مهارت روی ان نشست.اسب مدتی ناارام دور خود چرخید.و سعی کرد افسارش را از دست لیلی در اورد.ولی لیلی سخت پشت اسب چسبیده بود. -ارام باش. افسار اسب را کشید و مدتی با او راه رفت وو یک دفعه با هی بلندی به پهلوهای اسب زد و با سرعت از حصار اطراف اصطبل پرید و در مقابل نگاه در بهت فرورفته پسرک،خیلی زود در جنگل گم شد. ****************************************** بعد از نماز و خوردن ناهار،علی بیک در حرم بدنبال لیلی فرستاد تا برای دیدن مسابقه به انها بپیوندد ولی برای او خبر اوردند لیلی از صبح که از حرمسرا بیرون رفته بود و هنوز بازنگشته است.با شنیدن این خبر،علی بیک به تردید افتاد،ان لحظه این فکر از خاطرش گدشت که مبادا لیلی از جاسوسان دولت عثمانی یا نادرشاه باشد.به دنبال پسرک فرستاد ولی او خیلی زود علی بیک را از ان فکر ازار دهنده نجات داد و گفت: -سرورم او با مهر به جنگل رفت. -تو نمی توانی زودتر به من خبر بدهی؟مگر نکفتم مرااقبش باش و هر جا رفت به همراهش برو. -او با اسب رفت چگونه می توانستم به همراهش بروم؟ محمد پاشا بحث انها را خاتمه داد: -ما منتظر فرمان اغاز مسابقه هستیم علی بیک به فوجی از مردان که در محوطه ی خاکی محل مسابقه با اسبهایشان گرد و خاک براه انداخته بودند و به جانب او می نگریستند نگاهی انداخت و از روی کرسی که در ان لم داده بود برخاست.صدای پچ پچ زنهای حرمسرا که از پشت پرده و از میان سوراخهای ان به زمین مسابقه می نگریستند،در میان صدای بلند و هیجان زده مردها گم شده بود.علی بیک سینه اش را صاف کرد و همه ساکت شدند.دستمال سفیدی را با دست راست بالا برد و مردها در یک صف،در حالیکه به سختی اسبهایشان را نگه داشته بودند قرار گرفتند.دستمال که پایین افتاد در میان فریاد هیجان زده ی مردها و زنها،دهها مرد از محوطه ی بازگذشته و از تپه سرازیر شدند.مدتی بعد بالاخره محمد پاشا از میان گرد و غبار و انبوه جمعیت جدا شد و در حالیکه عده ای انگشت شمار در عقیبش بودند در راه به جلو تاخت و باز لبخندی از غرور بر لبانش نقش بست.مدتی بعد تنها یک اسب سوار بود که به تاخت پشت سر او در حرکت بود..نگاهی به عقب انداخت ولی مرد را نشناخت،چون شالی تمام صورت او را جز چشمانش پوشانده بود.چشمهایی ۴۲ که انقدراشنا می نمود…حالا هر دو اس سوار کنار هم می تاخنتد.محمد پاشا متعجب به او که ماهرانه اسب را می راند نگریست وقتی اسب سوار از او جلو زد طراقت نیاورد و فریاد زد: -تا به حال ندیده بودمت،تو کیستی؟ صدای خنده زنانه ای را شنید و در پی ان هی بلندی که مهر را به سرعت بیشتر ترغیب می کرد.محمد پاشا چیزی نمانده بود از تعجب از روی اسب پایین بیفتد. -لیلی! تو اینجا چکار می کنی؟ -عجله کن محمد پاشا،سردار شکست ناپذیر،ولی انگار چیزی نمانده شکست بخوری! محمد پاشا با عصبانیت بر پهلوهای اسب کوفت -برو حیوان حالا پایاپای هم می تاخنتد. -فکرش را هم نکن…امکان ندارد از یک زن شکست بخورم. -پس تمام تلاشت را به کار ببر تا مرا شکست دهی.فکر کنم تا به حال فهمیده باشی حریف اسانی برای تو نیستم. بالاخره وقتی ان مرد ناشناس با چهره ای پوشانده شده جلوتر از همه به خط پایان رسید،همه متعجب از هم می پرسیدند او چه کسی بود؟ محمد پاشا،وقتی لیلی در چند قدمی او به خط پایان رسید دهانه اسب را کشید و بر جای ماند تا همه اسبها از کنارش گدشتند.حالا که مقام نخست را یک زن از او ربوده بود دیگر رغبتی به دوم شدن نداشت.علی بیک ایستاد و فریاد زد: -غریبه به تو تببریک می گویم.بیا جلو و خودت را به ما بشناسان. -درود بر تو علی بیک!چطور مرا نمی شناسی؟من لیلی هستم،اگر چه مرا خواسته بودی برای دیدن مسابقه بیایم ولی ترجیح دادم خودم در مسابقه شرکت کنم. علی بیک بی حرکت ماند.چهره اش بسیار سخت می نمود و هیچکس حتی حدس هم نمی زد ان لحظه در ذهنش چه می گذشت.حالا قلب لیلی دیوانه وار درسینه اش می تپید.می دانست علی بیک از او خشمگین شده است،ولی علت عصبانیتش را نمی فهمید.سکوت سنگین عاقبت بوسیله ی مهدی خان،پسر بزرگ علی بیک شکسته شد -شیرزن برای چه ایستاده ای؟بیا و پاداشت را از علی بیک بگیر. عاقبت علی بیک با حرکت سر او را فراخواند.هنگامی که با تردید به طرف علی بیک می رفت،زنها از پشت پرده هلهله کشیدند و در پی ان فریاد تشویق و تحسین و خنده ی مردها هم به هوا بلند شد.در ان میان تنها دو نفر از بقیه جدا بودند،یکی زیباترین دختر حرمسرا که در اتش خشم و حسادت می سوخت و دیگری بهترین سردار علی بیک که غرورش را جریحه دار شده می دید. بالاخره لیلی جلوی علی بیک ایستاد و او کیسه ای سرخ رنگ حاوی سکه های طلا را به طرف لیلی گرفت و گفت: -این پاداش زنیست که حتی سرداران ما را هم شکست می دهد. لیلی رو به محمد پاشا که سر به زیر انداخته بود کرد و زیر لب گفت: -ولی من برای پاداش و شکست سرداران شما در این مسابقه شرکت نکردم. ۴۳ -پس برای چه مسابقه دادی؟ -برای به دست اوردن ازادیم … -ازادیت؟!مگر اکنون ازاد نیستی؟ -مادامی که در حرمسرا محصور باشم،خیر!من هیچوقت در حرمسرا زندگی نکر ده ام،بنابراین خو گرفتن با چنین مکانی برایم بسیار عذاب اور است. قدمی جلوتر نهاد و با نگاهی لبریز از التماس به علی بیک خیره ماند و افزود: -از تو می خواهم حق پدریت را در من تمام کنی و اجازه دهی چون مردان اسب سواری کنم.و به شکار روم و حتی در میدان رزم دوشادوش سپاهیانت با نادر شاده بجنگم. حالا اشک در چشماتنش حلقه زده بود. -اگر بخواهی با من چون دیگر زنان رفتار کنی،مجبورم اینجا را ترک کنم. عاقبت وقتی سکوت کرد،ولوله ای میان جمعیت بپا شد و علی بیک در حالی که به ریشهایش دست می کشید به فکر فرو رفت.بالاخره رو به لیلی پرسید: -تو واقعا می توانی کارهایی را که از یک مرد انتظار میرود در این ایل انجام دهی؟ -تا به حال باید متوجه شده باشید که می توانم از رعهده هر کاری برایم. علی بیک با تردید به مهدی خان و سپس به محمد پاشا نگاهی انداخت.و وقتی سکوت انها را بالاخره سری از رضایت تکان داد و گفت: رفته ۴ -می توانی برای مدتی به اسب سواری و شکار بروی ولی قبل از هر مسابقه ای باید ابتدا از من اجازه باشی.میدان رزم هم برای من و سربازانم باقی خواهد ماند،نمی خواهم شایع شود در ایل ما زنان هم در جنگ شرکت می کنند. لیلی سری تکان داد و لبخندش را پنهان کرد.هنوز باورش نمیشد توانسته ان همه امتیاز بگیرد.علی بیک رو به جمعیت افزود: -این زن مادامی که با ماست می تواند ازادانه از حرمسرا بیرون اید و همچون مردان به اسب سواری و شکار رود و شما موظف هستید بر او هم چون دیگر زنان ایل غیرت و تعصب داشته باشید. مردها نگاهی به ان دختر مرموز و با صلابت انداختند و در تصدیق حرفهای علی بیک سر تکان دادند.وقتی تعریف و تمجید از لیلی در میان زنان هم شروع شد.زهره در حالی که به سختی نفس می کشید با عصبانیت از حا برخاست و به سرعت به طرف حرمسرا شروع به دویدن نمود.حالا دیگر حسادت زیاد او نسبت به لیلی چیزی نبود که از چشم دیگرزنان دور مانده باشد.زن علی بیک در حالی که به دور شدن دخترش می نگریست به فکر فرو رفت.توجه و انعطاف زیاد شوهرش نسبت به ان دختر غریبه که هنوز نیامده جنجال به پا کرده بود میرفت تا به دردسری اساسی تیدیل شود و بیشتر از همه زهره باعث نگرنیش شده بود،دختر ناز پرورده ای که تا ان زمان هیچ دختری یارای برابری با او را نداشت و حالا رقیبی سرسخت بنام لیلی چون اواری بر سرش فرود امده بود.وقتی نگران به طرف حرمسرا بر می گشت رو به اسمان زمزمه کرد: -خدایا خودت به خیر بگذران…نمی دانم چرا دلم گواهی خوبی نمی دهد. *************************************** ۴۴ چند روز بعد به مناسبت عروسی پسر یکی از بزرگان ایل با یکی از دختران علی بیک جشن باشکوهی در قراباغ برپا شد.مانند همیشه زنان در پشت درهای بسته،دور عروس ایل نشسته بودند و رقاصه ای میان محفل هنرنمایی می کرد و کنیزان مشغول پذیرایی از مهمانان با شربت و شیرینی بودند.اگر چه در اندرونی همه با شادمانی مشغول خوشگذرانی بودند ولی زهره با چهره ای عبوس در گوشه ی تاریکی دور از هیاهو نشسته بود و از لای پرده جایی که از انجا براحتی می توانست لیلی را زیر نظر داشته باشد به جمعیت مردان می نگریست.اگر چه لیلی هم می بایست در کنار زنان می ماند ولی وقتی علی بیک بدنبالش فرستاد تا پیش او برود پس دیگر هیچ جای مخالفتی برای کسی باقی نماند.لیلی از خدا خواسته لباس مردانه ای را به هیبت دیگر مردان ایل که از طرف علی بیک به او پیشکش شده بود پوشید،صورتش را پشت روبنده ی حریر پنهان ساخت و غافل از اتش حسادت و کینه ای که مدام در دل زهره بیشتر و بیشتر زبانه می کشید از حرمسرا بیرون رفت وبه جمع مردان پیوست.حال و هوای جشن انشب او را به یاد جشنهای بختیاریها انداخت،که او تمام مدت در کنار پدر می نشست و شاهد رقص و پایکوبی مردان ایل بود.از حرمسرا که دور شد غلامی او را به طرف گروه مردان راهنمایی کرد.بالاخره علی بیک را در حالیکه روی کرسی مخصوصش در میان باغ نشسته بود دید.لبخندی بر لبانش نقش بست و ب سرعت قدمهایش افزود.محمد پاشا که نزدیک شدن او را دید از کنار علی بیک برخاست و دور شد و لیلی دریافت،محمد پاشا کینه ای سخت از او بدل گرفته بود و از این فکر قلبش به درد امد.علی بیک با دیدن لیلی خندان گفت: -خوش امدی.می دانم بودن در کنار ما برایت لذت بخش تر از ماندن در کنار زنهاست.این ور نیست؟ لیلی خندید و سر تکان داد. -فرمان شما برایم مانند ازادی پرنده ای از قفس بود. علی بیک با صدای بلند خندید. مدتی بعد شب خنک و دلپذیر کوهستان به سرعت از راه رسید و ماه تمام محوطه ی باز را روشن ساخت و غلامان به سرعت فانوسهای اویخته در میان درختان باغ را یکی پس ار دیگری روشن ساختند.بزودی اتش بزرگی در وسط میدان روشن ساختند و جوانان اطراف ان بلوا را به راه انداختند.شربت و شیرینی که مدام در سینی های بزرگ میان جمعیت پخش میشد همه را سرحال نگه داشته بود و اینک مردان جوان ایل برای شروع رقص بزرگ در کنار اتش بی قرار بودند.در میان انهمه هیجان لیلی که کرسی کنار علی بیک را اشغال کرده بود بسیار ساکت بود.علی بیک بالاخره متوجه سکوت سنگین دختر شد و صحبتش را قطع کرد و رو به او پرسید: -دختر جان در چه فکری هستی؟ -در فکر سرزمینم. علی بیک به چهره او دقیق شد و در زیر نور ابی رنگ فانوس بزرگی که بالای سرش اویخته شده بود اشکهای درخشان حلقه زده در چشمان دخترک را دید.علی بیک سری از افسوس تکان داد و ساکت ماند.مدتی بعد مهدی خان جلو امد و در حالبکه با سر به لیلی سلام می داد رو به پدر گفت: -نوازندگان منتظر دستور شما هستند. -انگار شما جوانها بیشتر از همه منتظر دستور من هستید. مهدی خان خندید و به لیلی نگریست.لیلی هم لبخندی زد و به جمعیت حلقه زده در کنار اتش نگاهی انداخت. علی بیک گفت: ۴۵ -بسیار خوب شروع کنید. مهدی خان به طرف جمعیت دوید و مدتی بعد صدای ساز بلند شد و جوانان دور اتش رقص پا را اغاز کردند.لیلی اهی کشید و در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود سعی می کرد خاطرات گذشته را از ذهنش دور کند. علی بیک او را به خود اورد: -نمی خواهی به جمع انها بپیوندی؟ لیلی به او نگریست و با همان لحن شوخ علی بیک گفت: -اگر در رقص پا مهارت داشتم حتما به انها می پیوستم. علی بیک با صدای بلند خندید: -تو هیچگاه از حواب دادن وانمی مانی. وقتی مردی علی بیک را به حرف گرفت لیلی با نگاه دقیقتری به جمعیت نگریست وبالاخره محمدپاشا را در میان جوانانی که دست در کمر یکدیگر دور اتش می چرخیدند پیدا کرد.علی بیک نگاه او را غافلگیر کرد و گفت: -مرد دلیریست. -چه کسی؟ -محمد پاشا،تو هیچ می دانی این سردار بزرگ که در رکاب من می جنگد روزی چون تو دز این ایل غریب بود. لیلی متعجب پرسید: -او قراباغی نیست؟ -پس چطور از اینجا سر در اورده؟ علی بیک قلیان را جلوی رویش قرار داد و در حالیکه به یاد خاطرات گذشته افتاده بود زیر لب گفت: -سرگدشت زندگی این جوان هم خود حکایتیست… -برایم می گویید؟ علی بیک لبخندی زد و بعد از پک عمیقی به قلیان گفت: -بیست سال پیش حسین خان پدر محمد پاشا که از دوستان صمیمی من محسوب میشد گرفتار عشقی اتشین شد.دختر بسیار زیبایی از کشور عثمانی که بالاخره با وجود مخالفتهای پدرومادرش به عقد حسین خان در امد.و چون پدر و مادر حسین خان هم راضی به ان ازدواج نبودند مجبور به ترک وطن شد و همراه زنش به نقطه ای ناشناخته و دور در عثمانی کوچ کردند.اگر چه در غربت و تنگدستی روزگار می گذراندند ولی دورادور می شنیدم زوج خوشبختی بودند.سال بعد از ازدواجشان صاحب پسری شدند و اسم او را محد پاشا گذاشتند،یعنی همین جوانی که می بینی. لیلی علاقه مند گوش میداد.علی بیک پک دیگری به قلیان زد و ادامه داد: اگر چه زندگی عاشقانه انها بعد از به دنیا امدن محمد کماکان مانند گدشته ادامه داشت ولی چند سال بعد طوفان سهمگینی ناغافل وزیدن گرفت و زندگی ساده ی انها را به اشوب و نیستی کشاند. در اینجا علی بیک سکوت کرد و لیلی دل نگران به او خیزه ماند. -چه بلایی سرشان امد؟ ۴۶ علی بیک نیم نگاهی به او انداخت و اهی کشید و گفت: -خاتون داستان غم انگیزیست. -می خواهم بدانم. پیش خود گفت:از داستان زندگی من که غم انگیزتر نیست. علی بیک افزود: -شنیدم کدخدای ابادیی که انها در ان زندگی می کرددند عاشق زن جوان و زیبای حسین خان شد و مصرانه از او خواست تا زنش را تسلیم حرمسرای اوکند(چه وحشتناک).وقتی حسین خان امتناع کرد تهدیدهایش را شدت بخشیید و حسین خان ناچار شد شبانه زن و فرزندش را بردارد و راهی ایران شود ولی در نزدیکی داغستان سربازان انها را پیدا کردند و د دم حسین خالن را کشتند و بچه را درر بیابان رها کردند و زن او را اسیر و به خاک عثمانی برگرداندند.ولی قبل از انکه پای زن به ابادی برسد در میان راه از سمی که همراه خود داشت خورد و خودش را کشت.لیلی زیر لب گفت: -چه سرگذشت دردناکی! -کار خدا بود که توانستیم محمد پاشا را بیابیم.ان سالها من در اوج جوانی بودم و ان روز هم همراه چند تن از جوانان ایل از شکار بر می گشتیم که راه را گم کردیم و مادامی که دنبال راه اصلی می گشتیم،با تعجب به کودک خردسالی برخوردیم که ازشدت تشنگی گرسنگی و هراس در حال جان باختن بود.حتی زنده ماندن او تا ان هنگام،در میان ان همه جانور درنده و گزنده به معجزه شبیه بود.بالاخره راه اصلی را پیدا کردیم و او را به اینجا اوردیم.هفته ها گدشت تا او سلامتی خود را بازیافت،وقتی بعد از پرس و جوهای فراوان دریافتم او پسر حسین خان مرحوم بود،تصمیم گرفتم از ان پس سرپرستی او را برعهده گیرم.و حال او یکی از افتخارات ایل ماست. در حالیکه چیزی به خاطرش امده بود خندید و ادامه داد: -اسمش محمد است ولی چون زاده ی عثمانی است به او لقب پاشا دادیم.و محمد پاشا نام گرفت.عجیب انکه استعداد عجیبی هم در یادگرفتن زبان عثمانی دارد.براستی پسر با ذکاوتیست و من به وجودش افتخار می کنم. لیلی هم لخبندی زد و همراه با علی بیک به محمد پاشا که حالا همراه گروهی از جوانان پر سروصدا مشغول درست کردن کباب بره بود خیره ماند.علی بیک او را از افکارش بیرون کشید و گفت: -بعد از ان محمدپاشا جرئی از ما شد و من او را مانند پسرانم دوست دارم.حالا با امدن تو باز همان احساس در من پدیدار گشته و به این باورم که خدا دختر دیگری نیز به من عنایت فرموده… بدون انکه به لیلی بنگرد در سکوت به قلیان پک عمیق ی زد و به جمعیت نگریست.بغض راه گلوی لیلی را بسته بود و نمی توانست حرفی بزند.مدتی بعد باز علی بیک به حرف امد: -به تو گفته اند که برای همسری دخترم زهره،محمدپاشا را در نظر گرفته ام؟ لیلی به سختی گفت: -نه کسی به من چیزی نگفت. علی بیک روی بالشهای کوچک جابجا شد و گفت: -به نظر من ان دو از هر حیث برازنده ی یکدیگرند. -خودشان هم از تصمیم شما باخبرند؟ ۴۷ -بله مدتیست که ان را با هر دو مطرح کرده ام و خوشبختانه مخالفتی ندارند. لیلی تنها توانست اه سردی بکشد.علی بیک رو به لیلی افزود: -برای تو هم تصمیم هایی دارم… لیلی متعجب به علی بیک که با لبخندی مرموز به او می نگریست خیره ماند،علی بیک ادامه داد: -نظرت درباره ی پسر بزرگم مهدی خان چیست؟ لیلی بر جای ماند.علی بیک افزود: -امروز از تو می پرسید و من در نگاهش خواندم که به تو علاقه مند شده است ولی چون از واکنش احتمالی من هراس داشت نتوانست حرف دلش را بزند. قلیان را کنار گذاشت و خیره به جلو ادامه داد: -دختر جان درباره ات بسیار فکر کرده ام اگر چه سعی داری زندگی گذشته ات را پنهان کنی ولی در این مدتی که با ما بوده ای،خصوصیات و رفتار خاصت نشان داده که از خانواده ی بزرگ و با اصالتی هستی.اقرار می کنم از دختران خود من هم بهتر تربیت شده ای،پس فکر نکن باور کرده ام چوپان زاده باشی. لیلی خواست لب به سخن باز کند ولی علی بیک با اشاره دست او را به سکوت واداشت. -اشتباه نکن قصد ندارم مجبورت کنم رازی را که در سینه داری فاش سازی؛چون یقین دارم برای محفوظ ماندن از خطرهای احتمالی،هویت اصلی ات را پنهان می سازی. لیلی ساکت سر به زیر افکند.علی بیک با لبخند ادامه داد: -راستی!من در این چند روز اخیر،خبرهایی از ایل بختیاری دریافت کرده ام.اینطور که به من اطلاع داده اند در ان ایل دختری شجاع و بی باک زندگی می کرده که بسیار مرود علاقه پدرش بوده است و باز شنیده ام ان دختر هم از جمله افرادی بوده که قبل از انکه بدست سربازان نادر شاه بیفتد،کشته شده است.اگر چه هیچوقت جسدش را نیافتند ولی حالا احتمال میدهم ان دختر جسور توانسته باشد از دست نادرشاه بگریزد.تو چه فکر می کنی؟ وقتی نگرانی را در نگاه دختر خواند خندید و گفت: -فکر نمی کردی تا این حد اطلاع کسب کرده باشم…نه؟!ولی مرا دست کم گرفته ای دختر جان.با این حال این حرفها را نزدم تا باعث نگرانیت شود.مطمئن باش انچه گفتم با هیچکس در میان گذاشت نمی شود و چون رازی با من باقی خواهد ماند و بدان دختر سردار بزرگی که زندگیش را پای ازادی خواهی اش فدا کرده،برایم بسیار عزیز می باشد.باعث افتخار من است که تو اینجا را برای زندگی انتخاب کرده ای. لیلی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: -خدا را شکر که شما مرا در مسیر زندگیم قرار داد. -نظرت درباره ازدواج با پسر ارشدم چیست؟ اگر چه لیلی قصد داشت از زیر بار این تعهد شانه خالی کند ولی حالا در بلاتکلیفی عجیبی مانده بود.عاقبت وقتی سکوت او طولانی شد علی بیک در حالیکه از جا بر می خاست گفت: -درباره اش فکر کن.مطئمن باش اگر با دختر دیگزی غیر از تو طرف بودم بی درنگ تصمیمم را عملی می ساختم ولی اینبار می خواهم تو خدت تصمیم گیرنده نهایی باشی. لیلی بالاخره به حرف امد و گفت: ۴۸ -همیشه این همه لطفی که بی چشمداشت و بی دریغ به من ارزانی می دارید را ارج خواهم نهاد. اینبار نوبی علی بیک بود تا سکوت اختیار کند. بالاخره وقتی مهدی خان غافل از انچه بین انها گذشته بود خندان با بره بریانی که در داخل سینی نقره ای قرار داشت به طرف انها امد لیلی اهسته اجازه رخصت خواست و به حرمسرا بازگشت.و در جواب زهره که کنار در اتاقش ایستاده بود و بالحن طعنه امیزی پرسیده بود که با مردان ایل خوش گذشت؟تنها سکوت کرده و در را با شدت پشت سر خود بسته بود. صبح روز بعد مِهر را از اصطبل بیرون اورد،تفنگی برداشت و راهی جنگل شد.وقتی ارام از لای درختان می گذشت اسب را نوازش کرد و گفت: -مِهر باهوشم مطمئنم تو این حنگل را بهتر از من می شناسی.پس مرا به شکارگاه خوبی راهنمایی کن. اسب گوشهایش را حرکت داد.مانند این بود که فهمیده باشد لیلی از او چه خواسته است.لیلی سرخوش خندید.افسار اسب را شل کرد تا حیوان راهنماییش را به عهده بگیرد و مهر هوشیارانه راهی مشخص را از میان جنگل در پیش گرفت.لیلی هم تفنگش را اماده در دست نگه داشت تا اولین جنبنده ای را که دید،بی درنگ شلیک کند.بالاخره اسب او را به بیشه زاری رساند و لیلی خوشنود گفت: -افرین مهر!می دانستم راهنمای خوبی هستی و جای جالبی را برای شکار امروزم در نظر گرفته ای. همانجا اسب را نگه داشت و پشت بیشه زار کمین کرد تا بالاخره خرگوشی را که جست و خسز کنان در میان بیشه زار در حرکت بود نشانه گرفت و شلیک کرد ولی یتر به حیوان نخورد.مادامی که لیلی به سرعت مشغول اماده کردن تفنگش برای شلیک بعدی بود،گلوله ای زوزه کشان از کنار گوشش گذشت و به سرعت خرگوش فراری را نقش بر زمین کرد.لیلی مدتی براثر شوک بر جای ماند و سپس به پشت سرش نگریست.محمدپاشا را دید که داشت به او پوزخند میزد.با عصبانیت فریاد زد: -برای چه این کار را کردید؟نزدیک بود از ترس غالب تهی کنم. -حیوان داشت می گریخت.تنها خواستم کمکی به شما کرده باشم. نگاه خیره مرد روی صورتش جا خوش کرده بود،بنابراین به سرعت صورتش را پوشاند. -ولی من ازشما کمک نخواسته بودم. مرد باز پوزخند زد و ساکت ماند. -محمد پاشا. یقین دارم مرا تعقیب کرده اید. -البته که نه.برای شکار این طرفها امده بودم ولی با تعجب دریافتم شما قبل ازمن شکارگاه اختصاصیم را اشغال کرده اید. لیللی اخمهایش را درهم کشید: -اگر می دانستم هرگز پایم را اینجا نمی گذاشتم. تفنگ را بردوش کشید و سوار مهر شد تا برود ولی محمدپاشا افسار اسب را در دست گرفت،او را نگه داشت و بی مقدمه پرسید: -چرا از من متنفرید؟ -من هیچ وقت از شما متنفر نبوده ام. ۴۹ -ولی رفتارتان چیزی غیر از این می گوید.مگر این شما نبودید که مرا در مقابل تمام مردان ایل کوچک کردید.حالا هر کجا می روم زمزمه هایشان را می شنوم که می گویند،بیچاره محمدپاشا برای اولین بار است کخ شکست می خورد،ان هم از یک زن!و کاش از هر زنی شکست می خوردم جز شما.نمی فهمم چرا دوست دارید مرا خرد کنید. مرد نگاهش را از لیلی گرفته بود.لحن صدایش بیش از انکه عصبانی باشد غم سنگینی داشت. لیلی بغضش را فروخورد: -هیچوقت چنین قصدی نداشته ام،چرا باید چنین کنم وقتی میدانم این شما بودید که نجات دهنده من در اوج ناامیدیم بودید.اگر کمک نکرده بودید هیچوقت علی بیک مرا نمی پذیرفت.فکر کرده اید فراموش کرده ام در بدترین لحظه های زندگیم چطور بی هیچ چشمداشتی پشتیبانیم کردید.نه سردار من قدر محبت را خوب می دانم.در مرام ما بختیاریها نیست به دوستانمان خیانت کنیم . -پس چرا در مسابقه شرکت کردی و انطور سرسختانه سعی در شکست من داتشی؟ -من برای کسب ازادیم در مسابقه شرکت کردم نه برای شکست شما،چطور می توانستم همه عمرم را در حرمسرا و بین زنانی به سر برم که جز حرافی در مورد انچه که می خورند . می پوشند و یاوه گویی درباره مردان،کار دیگری بلد نیستند.باید فهمیده باشی برای دختری چون من این گونه زندگی چقدر سخت وطاقت فرساست. -برایم قابل قبول نیست.تمام نگرانیت این است که چون زنان رفتار کنی.ایا متاسفی که زن شده ای؟ -من افتخار می کنم دست پرورده ی مردی هستم که انقدر برای جوهره ی وجودی زن ارزش قائل بود تا به او همان ازادی را داد که به مردان می داد. -ولی نمی توانید کتمان کنید که برای کسب ازادی خود حتی حاضر به قربانی کردن من شدید. -در ان لحظه هیچ وقت چنین فکری به ذهنم نرسید.نمی دانستم شکست در مسابقه این طور برایتان گران تمام میشود ولی شما چند لحظه قبل نشان دادید برای اثبات مهارتتان در تیر اندازی حاضر بودید حتی مرا به کشتن بدهید.گلوله ای که شلیک کردید درست از کنار گوشم گذشت. -اگر وقوع چنین خطری را پیش بینی کرده بودم هیچ گاه شلیک نمی کردم. -محمدپاشا کاش اینطور ستیزه جویانه با من برخورد نمی کردی. -ما با هم رقیبیم. -چرا چنین فکری میکنید؟ -مگر خودتان در روز مسابقه همین را ثابت نکردید؟ -توکه سردار ایلی باید بدانی رقابت تنها در میدان جنگ و مسابقه است که معنا دارد… -تو دیگر جه ادمی هستی؟ -من تنها دختر غریب و بی پناهی هستم که برای ازادی خود می جنگم. محمدپاشا مدتی ساکت به او خیره ماند و سپس گفت: -تو چطور زنی هستی که حاضر نیستی حتی ذره ای از حرفت پایین بیایی.برای زنانی این چنین،لجاجت سرسختانه بسیار دردسرساز است. -ومن به دنبال دردسر می گردم. ۵۰ محمدپاشا خندید و لبخندی چهرهی لیلی را پوشاند.امیدوار بود کدورتی که بین اندو پیش امده بود کمرنگتر شده باشد،به هیچ وجه قصد نداشت باعث ناراحتی او شده باشد.انهم مردی بود که انطور قلبش برای او تپیده بودد.محمدپاشا افسار اسب را رها کرد و به طرف بیشه زار رفت. -بیا خاتون شاید بد نباشد ببینی محمدپاشا انطورها هم که فکر می کنی بی دست و پا نیست.امیدوارم توانسته باشم خرگوش را هدف قرار دهم وگرنه هیچ وجهه ای درمقابلت نخواهم داشت. این را گفت و همانطور که می خندید به طرف بیشه زار رفت.لیلی ساکت بر جای ماند،وقتی به او نگریست درد ازاردهنده ای به قلبش چنگ انداختحرفهای شب قبل علی بیک درباره ی نامزدی او و زهره برایش مثل کابویس بود.بالاخره محمدپاشا خرگوش را در وسط بیشه زار در هوا تکان داد: -اقرا کن شکارچی خوبی هستم. لیلی لبخندی زد و زیر لب گفت: -بله شکارچی خوبی هستی انقدر ماهری که قلب سرسخت مرا هم به اسانی شکار کرده ای. از اسب پیاده شد و به طرف محمدپاشا رفت. -شکار خوبیست،ارزشش را داشت تا به خاطرش مرا به کشتن دهی. محمدپاشا به طرفش امد و بسیار نزدیک به او زیر لب گفت: -دیگر هیچ وقت چنین حرفی را تکرار نکن،من حاظز نیستم حتی تار مویی ازشما کم شود چه برسد به انکه… حرفش را فروخورد،هیجانش بیش از ان بود که بتواند انچه را در قلبش می گذشت بر زبان اورد. زیر چشمی به لیلی نگریست و دید او هم سر به زیر افکنده بود.بالاخره این لیلی بود که سعی کرد بر خود مسلط شود حرف را عوض کرد و گفت: -ترجیح می دهم در شکار دیگری،هر دو مهارتمان را در یتر اندازی نمایان سازیم.امروز تصمیم دارم خودم شکارچی باشم نه اینکه دیگری به جای من شکار کند. مهر به یکباره شروع به بی قراری نمود و مادامی که ادو سعی در ارام کردنش داشتند باز حجاب از چهره ی لیلی به کنار رفت و باز نگاه مرد بر او چون تیر سرکشی بود که لیلی را یارای مقاومت در برابرش نبود.سعی کرد باز روی صورتش را بپوشاند محمدپاشا سر به زیر افکند و گفت: -چرا از من حجاب می گیری؟ایا من نگاه ناپاکی دارم؟بعد از اولین دیدارمان ارزویم این بود که چهره ات را دل سیری ببینم. دستهای لیلی چون چوب خشکی بر جای ماند،قلبش تپش دردالودی داشت و در میان تردید بزرگی دست و پا میزد.مگر نه اینکه او با زهره نامزد بود پس این حرفهایش چه مفهومی می توانستند داشته باشند.بالاخره به سختی گفت: -ایا فکر می کنی می توانی قلب مرا به بازی بگیری؟ به سرعت روی اسب نشست و به طرف جنگل تاخت.اشک بی مهابا از چشمانش سرازیر بود.محمدپاشا بزودی به تعقیبش پرداخت. -یک دفعه چه شد؟ایا خطایی از من سر زده؟ بالاخره مجبور شد از او پیشی بگیرد و راهش را سد کند. ۵۱ -محمدپاشا برو کنار. -تا نگویی چرا از من دلگیر شده ای کنار نخواهم رفت. -چرا این کار را با من می کنی؟فکر کرده ای دلی از سنگ دارم؟اگر هنوز هم در پی انتقام از منی بدترین راه را برگزیده ای،قلب من بازیچه نیست. -خدا از گناهم نگذرد اگر چنین قصدی داشته باشم.چطور ثابت کنم قصد بدی ندارم. باور کن نمی توانم از اندیشدن به شما دست بردارم.اگر عاشقی گناه است می روم و مطمئن باش دیگر هیچگاه مرا نخواهی دید. -چطور می توانی وقتی به زنی متعهد هستی چنین حرفهایی بزنی؟ سکوتی طولانی و سنگین که بین انها برقرار شد بالاخره بوسیله ی محمدپاشا شکست. -من به هیچ زنی متعهد نیستم. -دروغ می گویی. -چطور می توانی چنین تهمت بزرگی به من بزنی؟ -دیشب علی بیک به من همه چیز زا گفت. محمدپاشا نگاهش را از او گرفت و از اسب پایین امد.حال خوشی نداشت و برای انکه بتواند روی پاهایش بایستد به درختی تکیه داد. لیلی نگران از اسبش پیاده شد و به طرف او رفت. -شما را چه میشود؟ایا حرف من برای شما مشکلی ایجاد کرد؟ -نه بانو!مشکل منم،منی که نمی توانم بین دو راهی بزرگی که در ان گیر افتاده ام یکی را انتخاب کنم.شاید کار من اشتباه بود که راز دلم را با شما در میان گذاشتم. -به من بگو واقعیت چیست؟ -واقعیت این است که وقتی برای اولین بار دیدمت عشقت سینه ام را مالامال کرد و دیگر نتوانستم جلودار انچه پیش امده بود باشم.عذاب من بیشتر بدین دلیل است که از مردی،دینی بزرگ به گردن دارم و نمی توانم از زیر بار تعهدی که او از من می خواهد شانه خالی کنم.لااقل شما به من بگویید چکار کنم،اگر بدانم اندکی علاقه ای به من داری،باور کن حاضرم به همه چیز پشت پا بزنم.بگو انچه را در دل داری. ولی لیلی ساکت به نقطه ی محوی خیره می نگریست. -با من حرف بزن،این سکوتت مرا به مرز جنون کشانده. -برو و مرا به فراموشب بسپار. -یعنی براستی می خواهی با مهدی خان ازدواج کنی؟ -چه کسی این حرف را زده؟ -همه از این موضوع حرف می زنند،می دانم که علی بیک دیشب تو را برای پسرش خواستگاری کرده است.و خدا می داند در چه برزخی گرفتار شده ام. -… -حقیقت را به من بگو،اگر بدانم به او دل بسته ای برای همیشه خودم را از زندگیت کنار خواهم کشید. -به این راحتی عشق اتشینی را که از ان دم میزنی به فراموشی می سپاری؟ ۵۲ -برای انکه پاسخ سوالت را بگیری،به جای انکه مدام سرت را پایین بگیری،نیم نگاهی به من بینداری و ببینی چگونه با حرفهایت مرا درهم می شکنی. -بر سر زهره چه خواهد امد؟ایا هیچ به او فکر کرده ای؟ -این جوانمردیست که اورا به همسری برگزینم در حالی که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کنم؟می دانم برای او مهم نیست با من ازدواج کند یا با مرد دیگری.او می تواند خواستگاری بهتر از من داشته باشد،کسانی که راحتتر از من می توانند جاه طلبیهای او را پاسخگو باشند. -ولی علی بیک چه؟ایا می توانی بگویی او هم جاه طلب است؟مطمئنم تو را مانند دیگر پسرانش دوست دارد با قلب او چه می کنی؟ -مرا در تنگنا قرار نده.قبل از هر گونه تصمیمی می خواهم از جانب تو مطمئن باشم. -دانستن احساس واقعیم هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد.برو و از من دست بشوی. -دارم مطمئن می شوم که براستی می خواهی با مهدی خان ازدواج کنی. لیلی سرش را بالا گرفت و چشم در چشم محمدپاشا دوخت و به سختی گفت: -لیلی زنیست که تنها ی کبار و ان هم برای همیشه عاشق می شود و وقتی دل به کسی می سپارد تا ابد بر عشقش پافشاری خواهد کرد. -براستی عاشقی؟ -بله -به من بگو عاشق چه کسی هستی؟ -… -حرف بزن.نخواه که اینطور عذاب بکشم. -نگذار با جوابم این اتش برافروخته شده،گداخته تر از قبل شود…می وخواهم هیمن جا همه چیز تمام شود. -اگر با مهدی خان ادواج کنی من خودم را خواهم کشت. -نه با او و نه با هیچ مرد دیگری ازدواج نخواهم کرد. -لیلی اگر به ندای قلبم پاسخ دهی خواهی دید که چگونه به همه تعلقاتم پشت پا خواهم زد. -کمی هم به علی بیک بیندیش،چگونه می توانی به او خیانت کنی؟ محمدپاشا ساکت ماند و لیلی قبل از انکه اشکهای سرازیر شده از چشمانش دیده شود روی اسب نشست و بدون انکه به مرد نگاه دیگری بیندازد بی هیچ حرفی از او جدا شد.انقدر سردرگم بود که نفهمید چگونه به حرمسرا برگشت و انجا بدون انکه با کسی حرف بزند به اتاق کوچکش رفت و سر در گریبان فرو برد.مدتها بعد وقتی خورشید می رفت تا در پشت کوههای قراباغ غروب کند،محمدپاشا نیزز اشفته و پریشان حال به ایل بازگشت. لیلی فرادی ان روزدر حرمسرا ماند و روز بعد وقتی علی بیک دنبالش فرستاد تا در جلسه ی هفتگی بزرگان ایل شرکت کند مجبور به اطاعت شد.مادامی که لباس می پوشید در این التهاب به سر میبرد تا چگونه با محمدپاشا روبرو شود.ان روز باز زهره کلافه اش کرده بود.وقتی می خواست از حرمسرا بیرون برود دست به سینه جلویش را سد کرد. -کجا با این عجله؟می خواهی اخبار ایلمان را به جاسوسها برسانی؟ ۵۳ -میدانی که من جاسوس نیستم و به پدرت احترام می گذارم در ضمن سر جنگ با تو یکی را ندارم.پس چرا مدام به من ازار می رسانی؟ -چون تو پایت را بیشتر از گلیمت دراز کرده ای.با این رفتار احمقانه ای که در پیش گرفته ای و با این سر و وضعی که برای خودت درست می کنی ابروی همه ما را برده ای.واقعا فکر کرده ای جنگجو هستی؟نه جانم تو یک دختر سبکسر بیش نیستی. -به تو ربطی ندارد. -وقتی چون کنیزکی به این جا اورده شدی این قدر زبان دراز نبودی.حالا چه شده؟! -برو کنار. -اگر کنار نروم چه می شود؟شاید بخواهی مرا با تیر بزنی. صدای زن علی بیک انها را به خود اورد. -دیگر تمامش کنید!تا کی می خواهید اینطور جلوی دیگر زنها اشوب و بلوا راه بیندازید. -مادر سر و وضعش را ببین!باز می خواهد برود و کنار مردها بنشیند.این دخترک ابروی ما را برده. -بس کن زهره.پدرت او را به همین صورت قبول کرده،پس تو چرا بیخود حرص می خوری؟ زهره دامنش را بالا گرفت و از سر راه کنار رفت و با عصبانیت گفت: -بهتان بگویم من وجود چنین ادم مسخره ای را در اینجا تحمل نخواهم کرد.پدر باید بین من و او یکی را انتخاب کند. زن در حالیکه با خشم بدنبال زهره روان شده بود رو به لیلی زیر لب گفت: -ببین چه اوضاعی براه انداخته ای؟ لیلی با بغض سرش را پایین انداخت،زن ادامه داد: -خیلی خوب!حالا قبل از انکه علی بیک از جریان اطلاع پیدا کند زودتر برو…